دوگل وقتی آمده بود اینجا- ظاهراً دوگل بود که با شاه با هم رفته بودند توی بازار- خوب، شاه که جرات نمیکرد بیرون بیاید! این بیرون آمده بود رفته بود توی جمعیت. [چون که] نمیترسید از آنها؛ مردم به او کاری نداشتند. اما خود او میترسید. چرا میترسید؟ برای اینکه به مردم بد کرده [بود]. وقتی آدم به کسی بد بکند، از آنها میترسد. این یک مطلب کلی است، یک سرمشق کلی است برای همه ما که باید با اهل [مملکت]، با رعیت مملکت، با افراد مملکت، رفتارْ رفتارِ برادرانه و رحمتآمیز باشد: رُحَماء بَیْنَهُمْ. اینها با هم تبادل رحمت میکنند؛ این رحمت به او، او رحمت به این؛ این محبت به او، او محبت به این و همین جمعیت اگر در مقابل دیگران بایستند ... [در مقابل] خصم بایستند، محکم و شدید هستند: اَشِدّاء عَلَی الکفّارِ. این یک دستور کلی است که اگر بخواهید وقتی منزل میروید با حال آرام، بیدغدغه- شب به روز بیاورید با مردم خوبی کنید.
وقتی با مردم خوبی کردید، محبت کردید، خدمتگزار مردم بودید، وقتی که بروید شب منزل، آرامش برای قلبتان هست؛ وجدانتان ناراحت نیست اینهایی که مردم را اذیت میکنند وجدانشان ناراحت است؛ این طور نیست که بروند راحت. یک نفر را کشتند و راحت ... نخیر، ناراحتند. منتها البته بعضیها وقتی کم کم زیاد شد، عادت میکنند؛ این دیگر یک درنده میشود؛ این دیگر آدم نیست. بخواهید که زندگی مرفه، زندگی به این نیست که پارک چند طبقه آدم داشته باشد. چه بسا اشخاص پارکهای چند طبقه دارند لکن زندگیشان جهنم است. الآن شما زندگی محمد رضا را چه جور میبینید؟ همه وسایل آسایش برایش هست لکن آسایش دارد؟ یک آن آسایش دارد؟ ندارد.