در شعر و ادب فرقی نکرده‌ام...

نامه اخلاقی به خانم فاطمه طباطبایی (پرهیز از استغراق در اصطلاحات)
آذر ۱۳۶۵/ ربیع الاول ۱۴۰۷ «۱»
شعر,
در شعر و ادب فرقی نکرده‌ام...

اینک چون تو با اصرار خاص به خودت از من شعر خواستی باید به حق بگویم که نه در جوانی که فصل شعر و شعور است و اکنون سپری شده، و نه در فصل پیری که آن را هم پشت سر گذاشته‌ام، و نه در حال ارذل العُمُر «۴» که اکنون با آن دست به گریبانم قدرت شعرگویی نداشتم، گویند کسی گفت که من قوّه‌ام در جوانی و پیری فرق نکرده، زیرا این سنگ را نه در جوانی توانسته‌ام بلند کنم و نه در پیری، من نیز همین را می‌گویم که من در شعر و ادب فرقی نکردم که در جوانی شعر نتوانستم گفتن و نیز در پیری.
اینک گویم:
شاعر اگر سعدی شیرازی است بافته‌های من و تو بازی است‌

اکنون که با شعر نمی‌توانم، با مِعر تو را بازی دهم و به اصرارت جامه عمل پوشم.
احمد است از مُحمّد مختار که حمیدش نگاهدار بُوَد

فاطی از عرش بطن فاطمه است فاطِر آسمانش یار بُوَد

حسن این میوه درخت حسن محسِنش یار پایدار بُوَد

یاسر از آل پاک سبطین است سرّ احسان وِرا نثار بُوَد

علی از بوستان آل علی است علی عالیش شعار بُوَد

پنج تن از سُلاله احمد شافع جُمله هشت و چار بُوَد

دخترم شعر تازه خواست ز من مِعر گفتم که یادگار بُوَد

باز شعر خواستی و باز هم شعر، این هم پریشان گویی دیگر:
عاشقم عاشق و جُز وصل تو درمانش نیست کیست زین آتش افروخته در جانش نیست‌

جُز تو در محفل دلسوختگان ذکری نیست این حدیثی است که آغازش و پایانش نیست‌

راز دل را نتوان پیش کسی باز نمود جُز بر دوست که خود حاضر و پنهانش نیست‌

با که گویم که به جز دوست نبیند هرگز آنکه اندیشه و دیدار، بفرمانش نیست‌

گوشه چشم گُشا بر من مسکین بنگر ناز کُن ناز که این بادیه سامانش نیست‌

سرِ خُم باز کُن و ساغر لبریزم ده که به جز تو سرِ پیمانه و پیمانش نیست‌

نتوان بست زبانش ز پریشان گویی آنکه در سینه به جز قلب پریشانش نیست‌

پاره کُن دفتر و بشکن قلم و دَم دربند که کسی نیست که سرگشته و حیرانش نیست‌