ما وقتی یک ملت داریم که سی و چند میلیون است و بیست میلیون جوان داریم که آرزوی شهادت بسیاریشان میکنند. دیروز یک پیرمرد نزدیک به هشتاد- تقریباً بین هفتاد و هشتاد بود- آمد با من مصافحه کرد و رفت آن کنار. دوباره من دیدم ایستاد و دوباره دارد میآید. دفعه دوم که آمد اینجا، گریه میکرد. اشکهایش را من دیدم که آنجا جاری بود. میگفت من میخواهم بروم جنگ بکنم. من گفتم به او که من و تو باید دعا بکنیم، جوانها باید جنگ بکنند.