دیروز یک پیرمرد نزدیک به هشتاد- تقریباً بین هفتاد و هشتاد بود- آمد با من مصافحه «۱» کرد و رفت آن کنار. دوباره من دیدم ایستاد و دوباره دارد میآید. دفعه دوم که آمد اینجا، گریه میکرد. اشکهایش را من دیدم که آنجا جاری بود. میگفت من میخواهم بروم جنگ بکنم. من گفتم به او که من و تو باید دعا بکنیم، جوانها باید جنگ بکنند. الحمد للَّه، ما که جوانهایمان، پیرهایمان، زنها، دخترها؛ همه، بچهها؛ همهمان یک تحولی در ما پیدا شده است که نمیخواهیم دیگر زیر بار ابرقدرتها برویم.باید البته ملتی که این طور باشد خودش را مهیّا کند برای همه چیز.