پیرمرد، پسرهایش، پسرش، شهید شده، میآید گریه میکند که من میخواهم بروم، من به او میگویم که آخر تو مثل من پیرمردی، تو نمیتوانی بروی آنجا جنگ کنی. خوب من میتوانم بروم یک کاری بکنم. این طور شدهاند. یا فلان زن یا فلان دختر، آنها میگویند ما میخواهیم جبهه برویم، ما میگوییم نمیشود شماها جبهه بروید، لکن جدّیت دارند جبهه بروند. و جوانها آن طور، وصیت نامههای جوانها را شما دیدهاید که چیست؟ این وصیّت نامهها اینها، انسان را میلرزاند، انسان را بیدار میکند.