رژیم اسلامی این طور است که افرادش از مسجدند. از مسجد نهضت میشد. و از مسجد میرفتند به میدان، به میدان جنگها. در جمعهها که خطابه میخواندند، یا غیر جمعه که میرفت آن سردارشان منبر و صحبت میکرد، از آنجا راهشان میانداخت برای اینکه بروند مبارزه کنند. و یک همچنین روحیه، که از مسجد تحقق پیدا میکند، این دیگر نمیترسد از اینکه حالا من بروم شاید چه بشود. این مسجدی است، این الهی است. آدم الهی نمیترسد از اینکه حالا شاید من [را] هم بکشند. بهتر! ما میرویم، جای بهتری داریم. آنها باید بترسند از مردن که خیال میکنند وقتی مردند، تمام شد قصه، یا اگر تمام نشده، آنجا که بروند چه خواهد کرد با آنها. اما آنهایی که راهشان و حسابشان درست است با خالق خودشان، اینها چرا بترسند؟ نمیترسند.