یک مغزی که دنبال این رفت که موسیقی گوش کند- موسیقی که الآن هم هست که خیر، موسیقی یک چیزی مثلًا تربیتی است- یک مغزی که دنبال این رفت که موسیقی گوش بکند، و عادت به این [کرد] این مغز مریض میشود، این نمیتواند فکر این بکند که کشورش به چه حال دارد میگذرد، چه میگذرد در آن؛ دیگر دنبال این نیست، مثل یک آدم هروئینی میماند. اینهایی که عادیات هست که انسان به آن عادت میکند، مِنْ جمله همینهایی که مثلًا سینماهایی که اینها درست کرده بودند، تئاترهایی که اینها درست کرده بودند، اینها تمام یک نقشهای بوده است که ما را، جوانهای ما را نگذارند به مسائل روزشان، به مسائل جدیشان، فکر بکنند، در ذهنشان هم نیاید همچو فکری. همه چیز هم برای آنها فراهم کردند؛ همه جور هم فراهم کردند. خوب، جوان هم وقتِ جوانیاش است و وقتی عیش و نوش برایش فراهم باشد، کشیده میشود به آنجا. این همه نقشهها برای این بود که از آن طرف نیروهایی که میتوانند تربیت کنند جوانها را یا از بین ببرند، یا لا اقل محدودش کنند، و یک طورش کنند که روی همان مسائل آنها فکرها به کار بیفتد. و از آن طرف، باز به این قانع نشدند، جوانها را از راههای دیگر، بازکردن مراکز فساد و فحشا و همه چیز، اینها را به تباهی بکشند به صورتهای مختلف؛ با وضعهای مختلف؛ با برنامههای مختلف. همه شرکت در این معنا داشتند که ما از آن چیزی که هستیم تهی بشویم؛ مغزهای ما از آنی که هست تهی بشود. به جای مغز آدم جدی، یک مغز لَهْو و لَعبی جایش بنشیند؛ یا یک مغز غربی جایش بنشیند.