رضا خان که آمد تمام نظرش به این بود که این قدرت آخوند را بشکند. تمام نظرش این بود، لکن مامور بود، لکن مامورِ معذور، نه. ماموری بود که معذور هم نبود. تمام قوایش را صرف این کرد که این لباس را از تن اینها بیرون بیاورد.
در آن مدرسه دار الشفا من حجره آنجا داشتم، در آن بحبوحه فشار به ملت، فشار به روحانیت، در آنجا ما یک حجرهای داشتیم. رفقای ما در مواقعی که از کارهاشان فارغ میشدند، آنجا میآمدند مجتمع میشدند. یک روز یک نفر کارآگاه آمد در حجره و بعد آمد توی حجره نشست گفت که: بنا بر این است که در تمام ایران شش نفر معمم باشد یک بنایی بود که از این عمامهها اینها میترسیدند، چرا؟ برای اینکه این عمامهها توی مردم به عنوان «نایب پیغمبر ما جای تو خالی است» بودند، مردم از اینها حرف میشنیدند؛ از این مسجدها میترسیدند.