من در همین مدرسه فیضیه- که حوزهای آن وقت داشتم ...- یک روز آمدم دیدم یک نفر هست! گفتم که چه شده؟ گفت همه این طلبهها قبل از آفتاب از ترس پاسبانها فرار کردهاند توی باغات. صبح که میشد قبل از آفتاب، این طلبههای اهل علم باید فرار کنند بروند در باغات؛ و شب برگردند توی حجرههایشان! آخر شب برگردند توی حجرههایشان. شما نمیدانید که به ما چه گذشت در این زمانها. ما نمیتوانیم [همه آن را بیان کنیم].
من در مدرسه «دار الشفا» حجره داشتم. رفقای ما یک عدهای بودند خوب، آنجا مجتمع میشدند و مینشستند و درد دل میکردند.