در زمان محمد رضا، در ذهنم اين است كه يك لُوزهاى مىخواستند، يكى از اين بچههاى آنها بود- حالا درست يادم نيست- لُوزَتَيْن را مىخواست عمل كند. مىگفتند از خارج بايد بيايد. نه اينكه اينجا طبيب نبود؛ طبيب بود؛ لكن هم طبيب و هم آن كه محتاج به طبيب است از خودشان بىخبر بودند؛ خودشان را نمىشناختند؛ هر چه مىشناختند غرب را مىشناختند. الآن هم هر كه مريض مىشود، در عين حالى كه در اينجا طبيب متخصص هم هست، همان طبيب متخصص هم كه اين معنا را مىتواند عمل بكند، لكن از باب اينكه مغزش غربى شده است، مىگويد ببريد او را انگلستان.
چند روز، چند وقت پيش از اين، چند تا از اطبا اينجا بودند و من راجع به همين مسائل كه خوب، چه شده است كه- من اين طور مىگفتم- نگذاشتند طبيب پيدا بشود در ايران و از اين جهت است كه مىبرند به خارج. او مىگفت كه نه، ما طبيب هستيم. اينها را هم كه به خارج مىبرند، در خارج هم اطباى ايرانى زياد هستند و بسيارى از اينها را هم، همان اطباى ايرانى معالجه مىكنند! گفتم خوب، بدتر! براى اينكه شما حالا طورى شدهايد كه ديگر خودتان هم نمىتوانيد خودتان را بفهميد؛ خودتان را گم كرديد؛ به جاى خودتان يك موجود غربى نشسته است. فلاسفه غرب الآن هم محتاج به اين هستند كه از فلاسفه شرق ياد بگيرند. كتابهاى ابو على الآن هم، من گمان مىكنم تا چند وقت پيش از اين و الآن هم همين طور، مورد استفاده اطباى غرب است. قانون «1» بو على رسماً تدريس مىشده آنجا؛ استفاده از آن مىشده. لكن اين تحفه شرقى رفته غرب، غرب از آن استفاده كرد و ما خودمان گم كردهايم خودمان را، بو على را نمىشناسيم.