در یکی از جنگها یکی از صاحب منصبها گفت که در آن طلایه جنگ، که پیشقدمهایشان بودند، پیشقراولها بودند، سی هزار نفر بودند آنها، شصت هزار نفر بودند، گفت که ما سی نفر بشویم: یکی من، بیست و نه نفر دیگر با من همراهی کنید تا برویم سراغ اینها! ما این شصت هزار را، سی نفری این شصت هزار را بزنیم تا بفهمد! هشتصد هزار نفر هم اصلِ اردوی روم بود. گفتند آخر با سی نفر نمیشود. بالاخره با او چک و چک کردند تا حاضرش کردند که شصت نفر باشند. برای هر هزار نفر یک نفر رفتند و شکستند، شبیخون زدند و شکستند برای اینکه قوه داشتند؛ یک قوهای بود در آنها، قوه اعتقاد به خدا.