درآمد:
آیتالله محمد علی گرامی قمی از شاگردان و یاران دیرین امام خمینی و فعالان نهضت اسلامی است. او از منش و سیره رهبر کبیر انقلاب و ادوار گوناگون مبارزات منتهی به انقلاب، خاطراتی شنیدنی دارد که بخشی از آن را در گفتگوی پیش رو بیان کردهاند.
حضرتعالی به عنوان یکی از فعالان مبارزات انقلاب اسلامی، از ابتدای نهضت امام خمینی، در میدان و نسبت به رویدادهای مختلف صاحب تحلیل و تفکر دقیق بودید. از نخستین جرقههای آغاز نهضت امام برایمان بگویید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. مرحوم حضرت امام در برهههای مختلف، مخالفت خود را با رژیم سلطنتی به طور اعم و رژیم شاه به طور اخص نشان میدادند. کسانی که کتاب کشفالاسرار ایشان را خواندهاند، دقیقاً میدانند که ایشان مبارزات خود را بسیار قبلتر از علنی شدن مخالفتشان -که در قضایای انجمنهای ایالتی و ولایتی نمود بیرونی پیدا کرد- آغاز کرده بودند. جالب اینجاست که وقتی به همت امام و با همراهی علما، لایحه مذکور لغو و دولت علم ناچار به تسلیم شد، امام در نماز جماعتی که در منزل ایشان بودیم فرمودند: «آقایان یک وقت فکر نکنند که کار تمام شده است، ما کاری نکردیم، هر چه بود خدا کرد، دوباره مشغول درس و بحثمان میشویم و اگر مشکلی پیش آمد، باز هم ادای تکلیف خواهیم کرد. وظیفه داشتیم جلوی منکری را بگیریم و گرفتیم، اما این پایان کار نیست». ایشان ابداً اجازه جشن و چراغانی ندادند و فرمودند: ادای تکلیف و نهی از منکر، جشن ندارد!
ظاهرا شما از حاضران در جلسه سخنرانی حضرت امام در مدرسه فیضیه در روز عاشورای سال 42 بودید. حالات ایشان را در آن روز توصیف کنید؟
بله، روز عاشورا بود و امام میخواستند برای سخنرانی به فیضیه بیایند. من به حاج آقا مصطفی گفتم: خوب است که چند ماشین در اطراف ایشان حرکت کنند تا هم ایشان با جلال و جبروت خاصی وارد شوند و هم خدای نکرده سوءقصدی به جان ایشان نشود. حاج آقا مصطفی موضوع را با امام در میان میگذارند و ایشان میگویند که هیچ ترسی ندارند و هر چه سادهتر بیایند، بهتر است. ضمناً میگویند دوست دارند ماشینی که ایشان را میآورد، سقف نداشته باشد. یکی از نزدیکان امام که در ماشین کنار ایشان نشسته بود، رنگ به صورت نداشت و امام فرمودند: بهتر است شما پیاده بشوید!
امام با حالت ملکوتی عجیبی وارد فیضیه شدند. موقعی که میخواستند از پلهها بالا بروند و به محل سخنرانی برسند، چند نفر جلو آمدند که کمکشان کنند، ولی امام اجازه ندادند و خودشان از پلهها بالا رفتند و روی صندلی نشستند تا صحبت کنند. من قبل از سخنرانی به ایشان گفتم: «چطور ساواک از این قضیه باخبر شده؟» امام فرمودند:« چون ظاهر و باطن ما یکی است. هر کاری که از دستشان برمیآید بگذارید بکنند».
شبی هم که میخواستند امام را دستگیر کنند، ما خبر داشتیم و به خانه ایشان رفتیم و گفتیم: میخواهیم پیش شما بمانیم. امام و اقای پسندیده داشتند شام میخوردند. امام فرمودند: «اگر بخواهند مرا دستگیر کنند، مثلاً از دست شما چه کاری برمیآید؟» آقای اشراقی که آن شب پیش امام مانده بود، گفت که از شدت دلهره تا صبح خوابش نبرده، اما امام یک آیتالکرسی خوانده و خوابیده بودند. صبح هم به آقای اشراقی گفته بودند: «مدتها بود به این راحتی نخوابیده بودم». شجاعت امام بینظیر بود.
رابطه حضرت امام و مردم رابطهای توصیف ناشدنی و بینظیر است. تحلیل شما چیست؟ چرا مردم تا این حد به امام علاقه داشتند و رمز اطاعت محض مردم از امام چیست؟
مردم به مراجع علاقه دارند، ولی علاقه آنها به امام فوق این مسائل بود. شاید مردم در ابتدا نمیدانستند هدف امام چیست، اما ایمان داشتند هدف ایشان هر چه که باشد، الهی و مقدس است. خیلیها نتوانستند ماهیت رابطه امام و مردم را درک کنند. علاقه و اعتقاد مردم به امام، از جنس علاقه به معصومین(ع) بود. میگفتند در ایام پس از دستگیری امام در سهراه بازار، افسری به اجبار به روی یک جوان اسلحه میکشد، منتهی نمیخواهد او را بکشد و تیری را به دست او میزند! جوان فریاد میزند: «تیر را به قلب من بزن، چون پس از امام اصلاً نمیخواهم زنده بمانم!». زمانی که امام را تبعید کردند، عمهی پیر من کارد آشپزخانه را برداشت و از خانه بیرون رفت تا همراه بقیه زنان به خیابان برود و شعار بدهد! خود امام هم همیشه میفرمود: «این مردم، مرا میشناسند و من این مردم را بهتر از هر کسی میشناسم».
حضرتعالی سابقه زندان و تبعید زیادی را در رژیم گذشته داشتید. اولین بار کی و چگونه و چرا دستگیر شدید و آیا شما را شکنجه هم دادند؟
بار اول به خاطر اعتراض به تبعید حضرت امام، دستگیر شدم و مرا به گنبد کاووس تبعید کردند. دفعه دوم قرار بود نامه آیتالله محلاتی را به برخی از آقایان مراجع بدهیم تا جلوی اعدام حنیفنژاد و همرزمان او را بگیرند. به خاطر همین موضوع من ، آقای یزدی، آقای جنتی، آقای آذریقمی و آقای ربانیاملشی گرفتار شدیم.
چه سالی؟
سال51. در پی دستگیری ما طلبهها اعلامیه دادند که اگر این افراد را آزاد نکنید، چند جا را منفجر میکنیم و آشوب بهراه میاندازیم! به همین خاطر بعد از کمتر از یک ماه من و آقای جنتی و آقای یزدی آزاد شدیم. دستگیری و آزادی ما با چنان هیاهو و سر و صدایی همراه شد که یک بار مرحوم سید احمدآقا خمینی به من گفت: این همه سروصدا با اعدام متناسب است نه با زندان! به هر حال بعد از آزادی دائماً تحت نظر بودم تا در سال52 که باز دستگیر شدم. این بار دلیلش را حرفهایی که سر درس ها گفته بودم، امضای اعلامیهها، چاپ کتابهای ضد رژیم و از همه بدتر کمک مالی و فکری به گروههای مسلح ذکر کرده بودند. در کیفر خواست گفته بودند که من عضو یک گروه مسلح برانداز هستم و بسیار هم مرا شکنجه کردند که به این امر اعتراف کنم، ولی به هیچ وجه زیر بار اتهام عضویت نرفتم. بالاخره گفتم: با آنها آشنا هستم و بعضیهایشان را میشناسم، ولی عضو نیستم.
بالاخره چطور رهایتان کردند؟
افرادی سخت در تلاش بودند که من از زندان خلاص بشوم، مخصوصاً مرحوم آیت الله حاج آقا مرتضی حائری خیلی زحمت کشید، وگرنه پرونده سنگینی برایم درست میشد که حداقل مجازات آن ده سال زندان بود.
بالاخره به چند سال محکوم شدید؟
دو سال، ولی دو سال هم ملیکشی داشتم که شد چهار سال.
ملیکشی؟
بله، قبل از کارتر، جرالد فورد رئیسجمهور امریکا بود و به شاه گفته بود فقط موقعی یک زندانی سیاسی را آزاد کند که مطمئن باشد بیرون از زندان دردسر درست نمیکنند. به همین دلیل وقتی دوره زندان بعضیها تمام میشد و از این بابت مطمئن نبودند، او را تحت عنوان فرجیها یا ملیکشی، باز هم در زندان نگهشان میداشتند.
ارتباط شما با برخی اعضای مجاهدین چگونه بود؟ یا به عبارت روشنتر، چگونه برقرار شد؟
بعضی از آنها، از جمله مهندس روشنروانی همدانی -که بعدها از اطرافیان رجوی شد- یا صادق سجادی -که در درگیری کشته شد- در سال51 که در کرمانشاه بودم، به جلسات درس من میآمدند. همین طور جلال گنجینهای پیش من لمعه میخواند.
چه ویژگیهایی داشت؟
سواد حوزوی نداشت، اما خیلی صاحب ذوق بود، البته ذوقیات بیبرهان و دلیل. از قرآن برداشتهای انحرافی داشت و تلاش میکرد با تحلیلهای نامناسب، آیات قرآن را از اعجاز بیاندازد.
از کِی متوجه انحرافات آنها شدید؟
تشخیص انحرافات آنها برای کسی که با معارف اسلامی آشنایی داشت، کار دشواری نبود. فقط کافی بود جزوه شناخت یا اقتصاد آنها را بخوانید تا متوجه این انحرافات بشوید. من اولین بار در کتاب «مالکیت خصوصی در اسلام» به این انحرافات توجه و اعتقادات آنها را نقد کرده بودم. البته اشکال آنها فقط در شناخت اقتصاد ایشان نبود، بلکه اشکالات مبنایی و اعتقادی داشتند. با این همه آنها به عنوان یک گروه مبارز مسلح، برای خود کسب اعتبار کرده بودند. جوانها هم که قدرت تشخیص انحرافات آنها را نداشتند و در نتیجه جذب شعارهای آنها میشدند و به دامشان میافتادند. اما کسانی که ریشه اعتقادات آنها را تشخیص میدادند، متوجه میشدند که سازمان به هیچ وجه اعتقادی به روحانیت نداشتند و حتی شنیده بودم که در زندان میگفتند پس از سقوط رژیم شاه، اولین دشمن ما روحانیون خواهند بود!
با توجه به این شناخت وسیع و عمیق، چرا کسی در قبال آنان موضعگیری صریح نمیکرد؟
چون آن موقع هدف براندازی رژیم شاه بود و بسیاری پراکنده کردن نیروها را صلاح نمیدانستند. البته گاهی در بندهای زندان بین آنها و متدینین درگیریهایی پیش میآمد که صلاح نبودند. اینها ضدیت با روحانیت و متدینین را به جایی رسانده بودند که حاضر بودند با چپیها مراوده داشته باشند، اما از روحانیت فاصله بگیرند! چپیها واقعاً فضای زندان را در اختیار گرفته بودند و اعتقاداتشان را به همه القا میکردند. البته استدلالهایشان بسیار سطحی و سست بودند، اما همه که سواد فلسفی ندارند و بیتجربهها و جوانان جذب لفاظیهای آنها میشدند.
آیا هنگامی که آن فتوای معروف صادر شد، شما در زندان بودید؟
بله، دوره ملیکشی را میگذراندم.
از فضای پس از صدور فتوا و آثار مثبت و منفی آن برایمان بگویید؟
خود من به شخصه معتقد بودم که نباید با آنها درگیر شد، چون جوانانی که از ماهیت اصلی آنها خبر نداشتند، وقتی میدیدند که ما با یک گروه ظاهراً متدین و مبارز درگیر شدهایم، اعتقادشان را به ما از دست میدادند و یکسره به دامان آنها میافتادند. من بیشتر سعی کردم آنها نصیحت کنم و از درگیری پرهیز میکردم. من در دوره ملیکشی بودم. آقای ربانیشیرازی این فتوا را پیشنهاد داد و گفت که مجاهدین مثل چپیها مطرودند. بعد نوشتهای را تهیه کرد و من هم اصلاح کردم. همه کسانی که همبند بودیم، یعنی آقایان طالقانی، منتظری، لاهوتی، هاشمیرفسنجانی، مهدویکنی، انواری و... این فتوا را تایید کردند.
یکی از آثار منفی این حرکت، آن بود که یک روز شهید حاج مهدی عراقی آمد و به ما گفت که این فتوا بهانه به دست مجاهدین داده که همه جا پخش کنند شما دارید با ساواک همکاری میکنید! من میدانستم که کار به اینجا میکشد و به همین دلیل صلاح میدانستم که سکوت کنیم. نتیجه منفی دیگر این بود که عدهای که اعتقادات قویای نداشتند، با ما مخالف شدند. بعد مثبت قضیه هم این بود که معلوم شد مجاهدین در مبارزات قابل اعتماد نیستند و متدینین صف خود را از آنها جدا کردند و از اینجا بود که به تدریج هویت واقعی آنها آشکار شد.
نهایتا درچه تاریخی آزاد شدید؟
در سال 55 و پس از طرح حقوق بشر کارتر. هنوز یک سال نگذشته بود که قضیه در گذشت حاج آقا مصطفی پیش آمد و من هم تبعید شدم. امام که به پاریس رفتند و همزمان با اوجگیری انقلاب، من و عده دیگری تبرئه شدیم.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.