من از اول یک خَلَجانی در ذهنم حاصل میشد راجع به بعضی اینها؛ لکن صبر کردم. صبر کردم و نصیحت کردم. صبر کردم، و هر وقت اینها آمدند- یعنی هر وقت نه- اما بسیاری اوقات، آنها را به مسائل اسلامی دعوت کردم؛ به عمل به قانون دعوت کردم؛ به حفظ و حراست جمهوری اسلامی دعوت کردم. کم کم آن احساسِ من زیاد شد. تا وقتی که میبینم آن جناح منافق در میدان است و تایید میکند. تا وقتی که میبینم آن جبههای که بر ضد اسلام است تایید میکند. [برای] من تکلیف شرعی است، تا دیگر، تایید نکنم.
مگر من میتوانم که یک جریانی که بر ضد اسلام و بر ضد کشور ما دارد انجام میگیرد، باز ساکت بنشینم اینجا و بگویم بیایید و با شما صحبت کنم. من اگر احتمال این معنا را میدادم که اینها به اسلام برگردند و به قانون اساسی که سوگند خوردهاند وفادار باشند و قوانین اسلام را قبول کنند، من اگر احتمال این را میدادم- برای یک محظوری که من در آن محظور هستم، و به خود این آقایان گفتم آن محظور را- باز آنها را دعوت میکردم و آنها را وادار میکردم به اینکه با هم بنشینند و به قانون عمل کنند. لکن بسیار غفلت میخواهد و بسیار سادهاندیشی میخواهد که- این گروههایی که با هم ائتلاف کردند و این «جبهه ملی» که بر ضد اسلام میخواهد راهپیمایی راه بیندازند، و- مسلمانها هم همین بنشینند تماشا کنند که به ضد اسلام مقاله بنویسند و سبّ اسلام بکنند و حکم ضروری اسلام را «غیر انسانی» بخوانند! بعد از اینکه من میبینم ائتلاف شما با اینهاست [...]
خوب، من با این جمعیت نمازخوان و متدین چه بکنم؟ من به اینها علاقه داشتم، حالا به بعضیشان هم باز علاقه دارم. با اینها ما تکلیفمان چیست؟