یادداشت
امام آینده آقای مهدوی را پیش‌بینی کرد
خاطرات و ناگفته‌هایی از منش اخلاقی و سیاسی آیت‌الله مهدوی‌کنی در گفتگو با بانو قدسیه سرخه‌ای

امام آینده آقای مهدوی را پیش‌بینی کرد

 

درآمد:
آنچه پیش رو دارید، خاطراتی است ناگفته از منش مردی که در زمره رهبران وسلسله‌جنبانان انقلاب و نظام اسلامی به شمار می‌رود. مرحوم حضرت آیت‌الله حاج شیخ محمدرضا مهدوی‌کنی از نمادهای اخلاق و سیاست در روزگاری است که مردمان آن بیش از هرگاه به بازخوانی سیره بزرگان خود نیاز دارند و امید می‌بریم که این گفتگو گامی کوچک در این طریق باشد. با سپاس از سرکار خانم قدسیه سرخه‌ای همسر ارجمند آیت‌الله که در این مصاحبه شرکت کردند.

- ابتدا از نحوه آشنایی خانواده‌تان با خانواده مرحوم آیت‌الله مهدوی کنی بفرمایید؟
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. در گذشته رسم براین بود که مردم با کشتی به مکه می‌رفتند در نتیجه پدر حاج آقا و پدر من در کشتی با یکدیگر آشنا می‌شوند. آن زمان‌ها سفر به مکه سه ماه طول می‌کشید. پدر حاج آقا که از بزرگان کن بودند، در این سفر شیفته منش و رفتار پدرم آیت‌الله زین‌العابدین سرخه‌ای می‌شوند و از آن زمان دوستی‌شان آغاز می‌شود. همچنین از همان زمان تصمیم می‌گیرند برای پسرهایشان یک دختر از حاج شیخ یعنی پدرم بگیرند. ناگفته نماند که آن زمان هیچ یک از پسرهایشان روحانی نبودند. سال‌ها گذشت تا نوبت به ازدواج حاج آقا مهدوی‌کنی رسید. شاید در آن دوران من یازده سال و سه چهار ماه داشتم که به خواستگاریم آمدند. آن موقع بخاطر سن کم و ادامه تحصیل به‌شدت مخالف ازدواج بودم. مخصوصاً اینکه فکر می‌کردم ممکن است مرا به قم ببرند و پدرم شرط کرده بودند مرا به راه دور نبرند. ولی به واسطه رفت و آمدی که با خانواده حاج آقا داشتیم مادرم خیلی ایشان را دوست داشتند و می‌گفتند خیلی بچه مودب و سنگینی است. علاوه بر آن پدرم هم این ازدواج را خیلی خوب می دانستند. مخالفت من با ازدواج ادامه داشت تا اینکه خانواده حاج آقا برای بله‌بران به منزلمان آمدند و انگشتر و لباس آوردند. آن روز خیلی گریه کردم و برای آنکه خانواده حاج آقا از من خوششان نیاید با اوقات تلخی وارد اتاق شدم. تقریباً یک ماه بعد از آن روز برای ما مراسم عقدکنان گرفتند. روز عقد هم تمام مدتی که مرا آماده می‌کردند، ناراحت بودم و گریه می‌کردم. خطبه عقد ما را پسرعموی مادرم آقا سیدصادق لواسانی خواندند. در لحظه‌ای که ایشان خطبه عقد را خواندند، احساس کردم حالت‌ تازه‌ای به من دست داد و درونم احساس تغییر کردم و زمانی که حاج آقا وارد اتاق شدند، نمی‌دانم لطف خدا بود؟ یا دعای پدر و مادرم بود؟ یکباره ورق من برگشت و شیفته ایشان شدم و این عشق تا آخر زندگی حاج آقا ادامه داشت.

- مراسم ازدواجتان به چه شکل برپا شد؟
در حالی که هم پدر حاج‌آقا و هم پدر من هر دو از افراد سرشناس‌ تهران بودند، اما مراسم ازدواج ما را بسیار ساده برگزار شد و حتی لباس عروسی را از یکی از اقوام گرفتیم. علاوه بر این پدرم هیچ شرطی برای برپایی این مراسم نگذاشتند. چون معتقد بودند اگر کمبودی هم در زندگیمان باشد، خودمان در زندگی جبران می‌کنیم. جشن عروسی هم در منزل قدیمی پدرم برگزار شد و چون پدرم آن زمان در محله امامزاده یحیی روحانی شاخصی بود، همه بزرگان تهران در آن مجلس شرکت کردند. سه چهار ماه بعد عروسی هم به قم رفتیم تا حاج‌آقا درسشان را ادامه بدهند.

- جدایی از خانواده، برایتان سخت نبود؟
خیلی سخت بود و در اینجاها واقعاً فداکاری حاج‌آقا بود دوری از خانواده برایم خیلی سخت بود، ولی حضور حاج‌آقا کمبود خانواده را برایم پر می‌کردند. در عالم بچگی برای انسان خیلی مهم است که برایش احترام قایل شوند و حاج‌آقا چنین احترامی برای من قائل می‌شدند. در واقع ایشان با گذشت و ایثار در زندگی به شخصیت من شکل ‌دادند و در مقابل ایشان واقعاً سلم‌ و راضی بودم. زندگی ما در حقیقت مثل مراد و مرید بود.

- پدر شما یا هم مباحثه‌های ایشان، جایگاه علمی حاج آقا را در آن دوره در چه سطحی می‌دانستند؟
پدرم خیلی حاج آقا را قبول داشتند و همیشه می‌گفتند آشیخ محمدرضا بچه خیلی خوبی است. به حاج‌آقا احترام و در موارد مختلف با ایشان صحبت می‌کردند و قبولشان داشتند و آینده خوبی را برای ایشان پیش‌بینی می‌کردند، در حالی که حاج آقا در آن زمان یک طلبه ساده بیشتر نبودند.

- شیوه تربیتی فرزندان خودتان هم به همین شکل بود؟
حاج‌آقا با پیروی حضرت رسول(ص) بیشتر با رفتارشان دیگران را جذب می‌کردند و شخصیت افراد را می‌ساختند. ما هیچ‌وقت جلوی بچه‌ها بحث و برخوردی نداشتیم و در حالی که خیلی جاها تفاوت داشتیم، همیشه به تفاهم می‌رسیدیم. خوشبختانه بچه‌ها هم راه ما را دنبال کردند و این چیزی جز درستی عقیده و ایمان نیست. علاوه بر اینکه ما خیلی اهل نصیحت کردن نبودیم ولی اگر بچه‌ها راهنمایی می‌خواستند، کمکشان می‌کردیم. مثلا مریم دختر بزرگم در دانشگاه رشته پیراپزشکی قبول شد و یک سال هم خواند، ولی بعد متوجه شد کششی به این رشته ندارد برای همین با حاج‌آقا مشورت کرد و ایشان گفتند: «عاقبت به خیری در فقه است. فقه می‌تواند انسان‌ساز باشد و کرامت انسان در این رشته معلوم می‌شود.» همین گفته سبب شد دخترم یک سالی را که خوانده بود رها کند و به تحصیل فقه بپردازد.

- قدیمی‌ترین خاطره‌ای که از مبارزات سیاسی ایشان و دستگیری‌هایشان دارید برایمان بگویید.
15 خرداد سال 42 طرف امامزاده یحیی روضه بود. آن زمان دختر بزرگم مریم، یک‌ساله بود. او را منزل گذاشتم و همراه حاج‌آقا به مجلس روضه رفتیم. حاج‌آقا همراهم بودند ولی بعد برای روضه دیگری به بازار رفتند. روضه که تمام شد، بیرون آمدم. گفتند: چون آیت‌الله خمینی را دستگیر کرده‌اند، بازار شلوغ شده است. به طرف بازار راه افتادم. وقتی به چهارراه سیروس رسیدم، دیدم کشت‌و‌کشتار است و هر چه گشتم، نتوانستم حاج آقا را پیدا کنم. نگو ایشان همان اول که متوجه جریانات می‌شوند به مدرسه مروی که در آنجا تدریس می‌کردند، می‌روند. البته در مدرسه مروی هم گویا یک فرد ساواکی، قصد تحریک طلاب را داشته است. در آن غوغا متوجه شدم راه بازگشت به منزل را ندارم و تمام راه‌ها بسته شده‌اند. نمی‌دانید چطور خیابان‌ها را طی کردم تا به خانه رسیدم. آن زمان منزلمان خیابان زرین‌نعل بود. بچه را برداشتم و به خانه پدرم برگشتم. در راه شاید شش هفت بار ماشین عوض کردم. وارد کوچه‌مان که شدم دیدم همین‌طور کشته و زخمی‌ها را در ماشین‌ها افتاده‌اند و از چهارراه سیروس به طرف خیابان ری می‌برند. مادرم به محض دیدنم ‌گفتند تو زن جوان، تنهایی در این جریانات بیرون چه می‌کنی؟! آن شب نه پدرم به خانه آمدند و نه حاج‌آقا. پدرم را در جایی پنهان کرده و به حاج‌آقا هم گفته بودند صلاح نیست به خانه برگردید. تا صبح اطراف منزلمان تیراندازی بود و حاج‌آقا هم نزدیکی‌های سحر به خانه برگشتند.

- برنامه‌های فرهنگی-سیاسی ایشان در مسجد جلیلی چگونه و به چه شکل آغاز شد؟
پدرم با آقای جلیلی دوست بودند و چون ایشان خیلی به پدرم اطمینان داشتند، از ایشان خواستند تولیت مسجد را به دست بگیرید. اما چون پدرم 60 سال در امامزاده یحیی پیش‌نماز بودند، قبول نکردند خودشان متولی مسجد بشوند، ولی به دلیل اطمینانی که به حاج‌آقا داشتند به ایشان پیشنهاد تولیت مسجد جلیلی را دادند. حاج‌آ‌ قا با صبر و حوصله مسجد جلیلی را به پایگاهی برای پیشبرد اهداف انقلاب تبدیل کردند. مسجد جلیلی اسمش مسجد بود، ولی در حقیقت یک پایگاه بود و غیر از کارهای سیاسی فرهنگ‌سازی انجام می‌شد. آن موقع‌ها آقای بازرگان و همچنین بچه‌های مسجد صادقیه که حاج‌آقا در آنجا درس می‌دادند هم به مسجد جلیلی می‌آمدند.

- دستگیری‌هایشان از صحبت‌هایی که در مسجد جلیلی می‌کردند، آغاز شد؟
اولین بار ایشان را در صادقیه دستگیر کردند. وقتی خبر را به من دادند که در حال شیر دادن به بچه بودم. نمی‌دانید بر من چه گذشت تا ایشان برگشتند، چون هر وقت ساواک کسی را می‌برد، برگشتش با خدا بود. ناگفته نماند که یکی از راه‌های تحت فشار قرار دادن خانواده‌های زندانیان سیاسی هم این بود که موضوع را بزرگتر از آنچه که بود، جلوه می‌دادند. علاوه براین حاج‌آقا می‌گفتند بارها بخاطر صحبت‌هایم در مسجد جلیلی به من می‌گفتند مثلاً به اتاق 420 ساختمان 10 بروم. بعد آنجا مرا در اتاق دربسته‌ای می‌نشاندند و آدم نمی‌دانست برای چه او را آورده‌اند یا قرار است با چه کسی حرف بزند. همه اینها شرایط ناراحت‌کننده‌ای بود.

- علل و زمینه‌های دستگیری ایشان در سال 54 و تبعیدشان به بوکان را بفرمایید؟
در واقع مبارزات ایشان بعد از فوت آیت‌الله بروجردی شروع شد. ایشان همیشه به یک صورتی در صحبت‌هایشان به امام اشاره می‌کردند و لذا ساواک بسیار روی صحبت‌های ایشان حساس بود.

- خاطره آن شب را نقل می‌فرمایید؟
در مسجد جلیلی شب احیا بود و حاج‌آقا منبر رفتند و بالای منبر به امام اشاراتی کردند بعد از پایان سخنرانی من از مسجد خارج شدم ولی دیدم حاج‌آقا نیامدند. کسی را فرستادم ببیند موضوع از چه قرار است؟ رفت و برگشت و گفت شما به منزل بروید. ماموران حاج‌آقا را بردند. تا صبح تمام جاهایی را که احتمال می‌دادیم ایشان را برده باشند، گشتم بی‌آنکه خبری از ایشان بیابم. فردای آن روز حاج‌آقا را با ماشین همراه دو مامور به خانه آوردند که چند دست لباس بردارند. آنجا حاج‌آ‌قا گفتند می‌خواهند مرا به بوکان تبعید کنند. وقتی رسیدم، شما را هم پیش خودم می‌برم. در بوکان حاج‌آقا را به مسجدی برده بودند. به محض اطلاع از رسیدن حاج‌آقا همراه خواهرشان به بوکان رفتیم. آنجا دو تا اتاق کوچک سرد در مسجد به حاج‌آقا داده بودند به طوری که یکی از ژاندارم‌های آنجا دلش سوخته بود و قدری غذا و پتو برایشان آورده بود. بعد از آنکه حاج‌اقا را به بوکان تبعید کردند حاج احمد آقا، آقای لاهوتی و عده‌ای دیگر که هسته‌های اصلی کار بودند به عنوان مهمان به بوکان آمدند. تصورش را بکنید کسی که خودش در تبعید است، این افراد برای مهمانی به خانه‌اش بیایند! در تمام مدتی که حاج‌آقا بوکان تبعید بودند، من میان تهران و آنجا در رفت و آمد بودم تا اینکه خبر دادند ایشان را از بوکان بردند و دوباره مجبور شدیم شهر به شهر دنبال حاج‌آقا بگردیم. ناگفته نماند که خیلی ما را سر گرداندند تا بالاخره معلوم شد ایشان را به زندان برده‌اند و مدت زندانی شان چهارده سال است. در این دوران با آقایان طالقانی و هاشمی و دیگران زندانی بودند. در آن دوران یکی از ناراحتی‌هایی که برای خانواده‌ زندانی‌ها به وجود می‌آوردند این بود که وقتی کسی را به کمیته مشترک می‌برند، اجازه نمی‌دادند خانواده‌اش از حال وی باخبر شود و همین نگرانی بسیاری را بوجود می‌آورد. ما هم بالاخره بعد از سه ماه اجازه ملاقات با ایشان را یافتیم.

- خاطره‌ای از روزهای ملاقات ایشان در زندان به یاد دارید؟
هیچ‌وقت خاطره آن دیدار از یاد من و بچه‌ها نمی‌رود. سخت‌ترین حالتی بود که حاج‌آقا را دیدیم. یک جای دو متر در سه متر بود. دورتادور آن را ریل‌کشی و شکل قفس درست کرده بودند و حاج‌آقا را در آن قفس روی صندلی نشانده بودند. خوشحال بودیم که ایشان سالم‌اند غافل از اینکه بدن عفونت کرده و ایشان اصلاً نمی‌تواند روی پا بایستد، برای همین روی صندلی نشسته است. این ملاقات چند دقیقه بیشتر طول نکشید و بعد ایشان را بردند. این ماجرا دو سال و خرده‌ای ادامه داشت، اما در دیدار‌های بعدی حاج‌آقا را در قفس نمی‌آوردند و تنها چند مانع میان ما قرار داشت. بلاخره فشارهای انقلاب باعث شد شرایط کمی آسان‌تر شود و ما بتوانیم ایشان راحت‌تر ایشان را ببینیم.
- چطور از آزادی‌شان باخبر شدید؟
گمانم خانواده آقای هاشمی یا آقای مطهری شب قبلش تماس گرفتند و گفتند بحمدالله یکی‌یکی آقایان را آزاد می‌کنند. آقای مهدوی هم جزو اینها هستند. ولی دقیقاً مشخص نیست چه روزی آزاد می شوند. در حقیقت فشارهای بیرونی انقلاب باعث شد سبک‌تر برخورد و آقایان را یکی‌یکی آزاد کنند و گرنه صحبت اعدام آقایان مطرح بود. بالاخره حاج‌آقا آزاد شدند ولی از همان شب اول دو باره جلسات و برنامه‌هایشان شروع شد.

- از دوران تصدی کمیته انقلاب ایشان خاطراتی را بیان کنید.
آقای مطهری از حاج‌آقا خواستند که این سمت را قبول کنند. برای حاج‌آقا هم هیچ چیزی مهمتر از نگهداشتن نظام نبود. در آن دوران ایشان همراه با اخوی‌شان و آقایان دیگر همگی در یک اتاق مشغول کار بودند و تمام تلاششان این بود که از یبت‌المال کمتر استفاده کنند.

- دانشگاه امام صادق با چه اهدافی تاسیس شد؟
قبلاً آن دانشگاه مدیریت بازرگانی زمان شاه بود و عده کمی مشغول تحصیل در آنجا بودند و شاه هزینه‌های زیادی را صرف آنها می‌کرد. ظاهراً اینجا بعد انقلاب بلااستفاده مانده‌بود، برای همین حاج‌آقا با دوستان تصمیم می‌گیرند برنامه‌ای را که از دوران زندانی برای آموزش و تربیت نسل انقلابی در سر داشته‌اند، اجرایی کنند. البته ایشان در کانونی به نام صادقیه هم که بودند، کارشان فرهنگ‌سازی و تربیت نیرو بود. حاج‌آقا همیشه نگاهشان به آینده بود و معتقد بودند باید نیروهایی تربیت کنیم که به درد نظام بخورند. اگر این آموزش فقط برای یک مقطع باشد آن نیروها تمام می‌شوند، در حالی که اسلام برای همیشه است و ادامه دارد. بنابراین همیشه سرباز و ایثارگر و از همه مهم‌تر خوشفکر می‌خواهد.

- از تصدی وزارت کشور و نخست‌وزیری ایشان چه خاطره‌ای دارید؟
در جریان نخست‌وزیری واقعاً نمی‌خواستند بپذیرند و می‌گفتند اگر مرا آزاد بگذارند، هیچ کاری را به اندازه کار فرهنگی دوست ندارم، حتی به من هم می‌گفتند بالاترین کاری که می‌کنید و برایتان می‌ماند، کار فرهنگ‌سازی است، وگرنه پست و مقام چند روزی هست و هر قدر هم که انسان خوبی باشید، شما را عوض می‌کنند، ولی کار فرهنگی برای همیشه می‌ماند.

- آن دوران منزلتان کجا بود؟
در آن دوران خانه 190 متری در خیابان سرباز داشتیم که بعدها به خاطر بیماری حاج‌آقا پزشکان گفتند پله‌های خانه برای ایشان زیاد است و منزلتان هم باید نزدیک بیمارستان قلب باشد. حاج‌آقا به من گفتند خانه‌ای در دانشگاه هست. ما می‌رویم و سه چهار روزی در آنجا هستیم، خانه‌مان را می‌فروشیم و خانه‌ای در نزدیکی بیمارستان می‌خریم. برای همین به مدت یک سال من در خانه غذا می‌پختم و به دانشگاه می‌بردم تا همراه حاج‌آقا و بچه‌ها غذا بخوریم. صبح زود بچه‌ها را به مدرسه روشنگر و مدرسه علوی در خیابان ایران می‌بردم و خودم هم به مدرسه مطهری می‌رفتم و درس می‌خواندم. حاج‌آقا هم تمام روز را در دانشگاه کار می‌کردند. تا یک سال به خانه دانشگاه نیامدم و اصرار داشتم جایی غیر از منزل خودمان نمانم. بعد از یک سال که دیگر از این همه رفت‌و‌آمد خسته شده بودیم اسباب‌کشی کردیم و به خانه دانشگاه آمدیم. حاج‌آقا گفتند خانه را می‌فروشم و خانه جدیدی می‌خرم، نشان به آن نشان که خانه خیابان سرباز را دو میلیون تومان فروختیم و با آن حتی یک اتاق هم نتوانستیم بخریم.

- علل پذیرش ریاست مجلس خبرگان در آن دوران حساس از سوی ایشان چه بود؟
اگر به خودشان بود واقعاً قبول نمی‌کردند طبق معمول بنا به حکم وظیفه پذیرفتند. ابتدا به ایشان گفتند با توجه به سابقه مبارزاتی که دارید مجلس خبرگان به وجود کسانی مثل شما نیازمند است. اما حاج‌آقا تا لحظه آخر تصمیم نداشتند بپذیرند و می‌گفتند اگر کسان دیگری تمایل دارند این مسئولیت را قبول کنند من علاقه‌ای به پذیرش ندارم. ولی وقتی گفتند وظیفه است، پذیرفتند و پای این وظیفه هم ایستادند. حتی به خاطر بیماری‌شان ناچار بودند با ویلچر به خبرگان بروند. در واقع هر جا وظیفه حکم می‌کرد، با وجود بیماری دوباره جان می‌گرفتند و همواره پشتیبان امام و رهبری بودند. هیچ‌وقت به پست و مقام دل نبستند و همیشه به عنوان وظیفه قبول می‌کردند. مهم‌تر از پست‌هایی که داشتند این بود که امین امام بودند، اما جوری رفتار نمی‌کردند که القا شود ایشان مورد توجه امام هستند و هیچ‌وقت هم از این پست‌ها سواستفاده نکردند. ایشان حتی حاضر نشدند ماشین ضد گلوله بگیرند و همیشه با پاسدارهایشان مشکل داشتند و می‌گفتند پاسدار می‌خواهم چه کار؟

- پس از شرکت در مجلس سالگرد درگذشت امام چه شد که ایشان را به بیمارستان منتقل کردید؟
اتفاقاً آن روز ما با هم و با یک ماشین به مراسم سالگرد ارتحال امام رفتیم. ولی در آنجا از یکدیگر جدا شدیم و موقع برگشتن هم همدیگر را گم کردیم و راننده ایشان هم نتوانست مرا پیدا کند؛ برای همین فقط حاج‌آقا را به منزل برگرداند. من هم که از آن طرف مدتی منتظر حاج‌آقا ماند بودم بالاخره همراه با یکی از دوستان به منزل برگشتم. چون حاج‌آقا ناهار نخورده بودند و از وقت ناهار هم گذشته بود به ایشان گفتم: ناهار بیاورم؟ گفتند اول نماز. ولی بعد از نماز حالشان بد شد و مجبور شدیم ایشان را به بیمارستان منتقل کنیم. از آنجا که ایشان انس عجیبی به نماز داشتند و هیچ امری را مقدم بر آن نمی‌دانستند اگر اول ناهار می‌خوردند، شاید به نمازشان نمی‌رسیدند. اوایل هم که به بیمارستان رفته بودند در خواب دوستان آمده و گفته بودند تنها ناراحتی‌ام این است که وقت اذان را نمی‌فهمم. برای همین وقت اذان رادیو را می‌آوردند و کنار گوش ایشان می‌گذاشتند.
در دوران بستری بودنشان در بیمارستان، تعالی، آرامش و نورانیت را می‌شد هر روز بیش از پیش در صورت ایشان مشاهده کرد. ذره‌ای نگرانی و اضطراب در چهره ایشان دیده نمی‌شد. پرستارانی که از ایشان مراقبت می‌کردند، می‌گفتند ایشان دائماً دارد ذکر می‌گوید. کسانی که اهل معنا هستند، متوجه می‌شدند حاج‌آقا نماز می‌خواندند، یعنی ملکه ذهنی ایشان نماز بود. یعنی محور اصلی زندگی ایشان نماز بود و در تمام طول مدتی که در کما بودند نماز می‌خواندند. ایشان همه جا خدا را حاضر و ناظر می‌دیدند و همیشه می‌گفتند: «دعا کنید خدا ما و بچه‌هایمان را عاقبت به خیر کند.» لابد شنیده‌اید که امام در مورد حاج‌آقا فرموده بودند: «به آقای مهدوی ارادت داشتم و دارم و خواهم داشت.» چون با آنکه کسی از آینده خبر ندارد اما امام آینده آقای مهدوی را هم تضمین می‌کنند و این خیلی حرف بزرگی است. چگونه این‌طور اطمینان داشتند آقای مهدوی عاقبت به خیر می‌شوند؟ آقای مهدوی سی سال در فراز و نشیب‌های سیاسی ذره‌ای انحراف پیدا نکردند، معلوم است عاقبت به خیر شده است و به نظر من امام بسیار دقیق و روشن این را پیش بینی کرده بودند.

با سپاس از وقتی که در اختیار ما قرار دادید.



امام آینده آقای مهدوی را پیش‌بینی کرد؛ 27 مهر 1396

دیدگاه ها

نظر دهید

اولین دیدگاه را به نام خود ثبت کنید: