درآمد:
دکتر سید محمدرضا کاشانی فرزند آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی است که پدر را در بسیاری از عرصههای سیاست دیده است. او از ارتباط حضرت امام خمینی با رهبر روحانی نهضت ملی ایران خاطراتی شنیدنی دارد که بخشی از آن را در گفتگوی پیش رو نقل کرده است.
در آغاز این گفتگو، لطفا از اولین خاطراتی که از پدرتان به یاد میآورید، برایمان بگویید.
بسم الرحمن الرحیم. یادم هست که در اوقاتی که مدرسه نداشتم، پدر صدایم میزدند و همراه خودشان به مجالس مهمانی یا روضهخوانی میبردند. همیشه هم با لحن طنزآلود و مهربانی میگفتند: «آقارضا! راه بیافت برویم سور و بزنیم!». خیلیها مرحوم پدرم را دعوت میکردند و رفتار ایشان طوری بود که یعنی دلم میخواهد تو با من باشی و در صورت لزوم جای مرا بگیری! البته من لیاقتش را نداشتم و نتوانستم. من دلم میخواست برای ادامه تحصیل به امریکا بروم و ایشان موافقت کردند و رفتم. همیشه هم برایم نامه که مینوشتند به نماز سروقت توصیه میکردند و اینکه یک وقت گول ظاهر پرزرق و برق غرب را نخورم و چه ایشان باشند چه نباشند، درسم که تمام شد به ایران برگردم. من در سال1341 ،یعنی تقریباً یک سال بعد از فوت ایشان به ایران برگشتم. کسی فوت ایشان را به من خبر نداد. احتمالاً منطقشان این بود که از درسم میافتم. مرحوم پدرم اغلب شبها صدایم میزدند و میگفتند: بیا پیش من بخواب! ایشان صبح زود بیدار میشدند و طبیعتاً من هم بیدار میشدم و برنامه نماز بود و قرآن. بسیاری از افراد، صبح زود به دیدن ایشان میآمدند. از جمله امام خمینی که به مرحوم پدرم بسیار نزدیک بودند و سالها بود که با هم حشر و نشر داشتند و غالباً صبحهای زود، پس از نماز صبح میآمدند و در همان اتاق بالاخانه با هم صحبت میکردند.
از رابطه امام خمینی و مرحوم آیتالله کاشانی چه خاطراتی دارید؟
حضرت امام جوان بودند و من در همان عالم بچگی متوجه بودم که نظر پدرم چیست و قصد دارند اندیشه امام را -که آن موقع به ایشان حاجآقا روحالله میگفتند- به کدام سمت و سو سوق بدهند. در آن روزها امام هنوز به عنوان مبارز سیاسی شناخته نشده بودند، ولی مرحوم پدرم به ایشان میگفتند:« آقای سیاسی!» سیاسی بودن برای روحانیون نه تنها شان محسوب نمیشد که عموم متدینین به دخالت علما و روحانیون در سیاست، نگاه مثبتی نداشتند و به چنین علمایی سهم امام نمیدادند! از جمله پدر خود من دستشان خالی بود و کسی به ایشان پولی نمیداد. ایشان میگفتند: «من دارم راه جدم حسینبنعلی(ع) را میروم!». پدرم حقیقتاً از نظر تامین معاش خانواده بسیار تحت فشار بودند و بارها ناچار شدند سند منزل پامنار را برای مبالغ کم، گرو بگذارند!
مرحوم آیتالله کاشانی بسیار از زمانه خود پیش بودند،در حالی که بسیاری از علما با مظاهر تکنولوژی جدید، ازجمله رادیو مخالفت میکردند، ایشان از این ابزار استفاده میکردند. در این زمینه چه مشکلاتی پیش میآمد؟
بله، بسیاری از مراجع فتوا داده بودند که عکاسی و رادیو حرام است! پدرم میگفتند: با رادیو میشود موسیقی حرام گوش کرد و یا مطلبی را که باعث فساد میشود اشاعه داد، ولی با همین رادیو هم میشود روشنگری و مردم را با معارف اسلامی آشنا کرد. در حالی که همه دنیا دارد از این وسیله برای تغییر افکار عمومی استفاده میکند، ما چرا باید خود را از آن محروم کنیم؟
با حضرت امام هم در این باره صحبت میکردند؟
بله، همیشه درباره این مباحث گفتگو میکردند. چون هر دو علاقمند به مسائل و امور سیاسی و اجتماعی بودند، این گونه بحثها بین آنها مطرح میشد. پدرم معتقد بودند که اگر قرار باشد اسلام واقعی گسترش پیدا کند، باید آموزش و پرورش در دست افراد صالح، به خصوص روحانیون روشنبین، صالح و با سواد باشد که بچهها دچار خرافات نشوند. همیشه میگفتند که صدماتی که افراد خشک مغز و متعصب به جامعه وارد میکنند، از هر کسی بدتر است!
نظرشان درباره افکار حضرت امام چه بود؟
من به کرات از پدرم شنیده بودم که: حاجآقا روحالله عالمی شجاع و از نظر سواد کمنظیر است. هر وقت افراد با نگرانی از پدرم میپرسیدند که: بعد از شما چه کنیم و دور چه کسی جمع شویم؟ ایشان میگفتند: دور حاجآقا روحالله! منزل پدرخانم حضرت امام -آقای ثقفی- در کوچه صدراعظم بود و ایشان هر وقت که به آنجا میآمدند، چندین بار به خصوص صبحها به مرحوم پدر سر میزدند.
تاثیر اندیشههای مرحوم آیتالله کاشانی بر تفکرات حضرت امام را چگونه ارزیابی میکنید؟
بیتردید مرحوم پدرم در تکوین تفکرات حضرت امام نقش بارزی داشتند. این دو بزرگوار سالها با هم مراوده داشتند و دوست صمیمی بودند. برادر بزرگم آقای ابوالمعالی میگفتند که مرحوم پدرمان و حضرت امام، خیلی وقتها صبحها با هم به اوشان فشم میرفتند و در آنجا مباحثه میکردند و عصرها برمیگشتند. بنابراین شروع آشنائی مرحوم پدرم با حضرت امام به مدتها قبل از اینکه من آنها را ببینم برمیگشت. البته امام خیلی از پدرم جوانتر بودند و علاقه و ارادت ایشان به آیتالله کاشانی کاملاً معلوم بود. هر دو از اینکه ملت در فقر و فاقه به سر میبرد، رنج میبردند و معتقد بودند که روحانیون باید دست در دست هم تغییری بنیادین را به وجود بیاورند، اما متاسفانه اغلب روحانیون از سیاست دوری میکردند. حضرت امام چون خودشان تمایلات سیاسی و اجتماعی داشتند، به آیتالله کاشانی علاقه داشتند و مرحوم پدرم هم سعی میکردند ایشان را تشویق کنند.
آیا حضرت امام با جریانات منتهی ملی شدن نفت موافق بودند؟
بله، اما معتقد بودند که مرحوم پدرم زیادی به دکتر مصدق اعتماد کردند.
این را واضح میگفتند؟
خیر، ولی من از رفتار و محتوای کلامشان این را حس میکردم. به اعتقاد بنده یکی از دلایل پیروزی انقلاب اسلامی، درسی بود که امام از شکست نهضت ملی گرفتند. ایشان معتقد بودند که آیتالله کاشانی باید جنبه دینی نهضت نفت را تقویت میکردند، در حالی که ایشان بیشتر جنبه سیاسی نهضت را تقویت کردند.
منظورتان از اینکه حضرت امام از نهضتملی درس گرفتند، چه بود؟
بقایای جبهه ملی و امثال آنها تصور میکردند با پشتیبانی امریکا، زیر پای روحانیت را جارو میکنند و خودشان زمام امور را به دست میگیرند. امام با توجه به هوش سیاسی کمنظیرشان و تجربه نهضت ملی، اجازه ندادند ملیگراها بر سرنوشت کشور مسلط شوند و لذا پس از اشغال سفارت امریکا فرمودند این انقلاب دوم از انقلاب اول مهمتر بود. چه بسا اگر آن اقدام صورت نمیگرفت، انقلاب اول هم پایدار نمیماند.
مناسب است که دراین بخش از گفتگو، اشاراتی هم به فعالیتهای سیاسی مرحوم آیتالله کاشانی داشته باشید. اولین خاطره شما از فعالیتهای سیاسی پدرتان چیست؟
قبل از اینکه من به دنیا بیایم، مرحوم پدرم در عراق علیه انگلیسیها جنگیده و به اعدام محکوم شده بودند که فرار کردند و به ایران آمدند. فکر میکنم ده سال داشتم که در دوران جنگ جهانیدوم، انگلیسیها از در و بام خانه پایین آمدند و پدرم را دستگیر کردند و بردند. پدر مدتها در بیرون از کرمانشاه در زندان متفقین زندانی بودند و برادرم آقای سیدابوالمعالی کاشانی، دو سال با ایشان در آنجا زندگی کرد. خواهرم با یک مرد کرمانشاهی ازدواج کرده بود و چون آقا غذای انگلیسیها را نمیخوردند، هر روز برای 24 یا 48 ساعت غذا درست میکرد و برای ایشان میبرد. مرحوم پدرم در یک چهار دیواری کوچک به فاصله 300،200 متری از اردوی انگلیسیها زندانی بودند.
بعد از تیراندازی به شاه هم باز ایشان بازداشت شدند.ازآن ماجرا چه خاطراتی دارید؟
بله، شبانه به خانه ما ریختند و با اینکه هوا سرد بود، مرحوم پدرم را با لباس خانه یکسره به قلعه فلکالافلاک خرمآباد بردند. بعد هم ایشان را به لبنان فرستادند تا زمانی که ایشان توسط مردم به نمایندگی مجلس انتخاب شدند و مصونیت سیاسی پیدا کردند و به ایران بازگشتند. قبل از استقبالی که در سال57 از حضرت امام شد، حقیقتاً تهران استقبالی با شکوهتر از استقبال از آیتالله کاشانی را به خود ندیده بود. آن زمان تهران جمعیت زیادی نداشت و مخصوصاً تعداد افرادی که ماشین داشتند خیلی کم بود، اما آن روز چنان ترافیک سنگینی درست شده بود که چندین ساعت طول کشید تا به فرودگاه مهرآباد برسیم.
از روز سیتیر خاطرهای دارید؟
من چون بچه بودم اجازه نمیدادند به جاهای خطرناک بروم. یادم هست که از صدای تیراندازیها خیلی میترسیدم. آن روز آقا در منزل مرحوم آقای گرامی بودند. بسیاری از مردم وحشتزده به خانه ما پناه میآوردند.
از28 مرداد چطور؟
آن روز ما در منزل آقای مدیر نراقی بودیم. پدرم چند روزی در آنجا بودند و وقتی رژیم توانست با کودتا بر کشور مسلط شود، لطمه روحی شدیدی خوردند. کسانی که در مدرسه میدانستند من فرزند آیتالله کاشانی هستم، چند بار مرا به شدت کتک زدند و اصلاً امنیت جانی نداشتم! مرحوم پدرم کسی را با من همراه میکردند که به مدرسه بیاید، آنجا بماند و سپس مرا به خانه برگرداند. فضاسازی علیه پدرم بسیار سنگین بود.
از فوت برادرتان آقامصطفی چه به یاد دارید؟
فوت او بسیار مشکوک بود. یادم هست که هر شبجمعه همراه مرحوم پدرم به مقبره او در شاهعبدالعظیم میرفتیم.روزگار عجیبی بود.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.