یادداشت
هر زمان که احساس کنم کار کسی دارد به اسلام صدمه می‌زند، عذرش را می‌خواهم
جلوه هایی از منش فردی امام خمینی(ره)

هر زمان که احساس کنم کار کسی دارد به اسلام صدمه می‌زند، عذرش را می‌خواهم


درآمد:

عالم محقق و متتبع آیت الله سیدهاشم رسولی محلاتی، از یاران دیرین و اعضای اولیه دفتر حضرت امام خمینی در قم به شمار می رود. بخشی از خاطرات ایشان درباره رفتار و منش شخصی حضرت امام را در گفتگوی زیر می‌خوانیم.

 

 

حضرتعالی از یاران و معاشران دیرین حضرت امام خمینی(قده) هستید. لطفا در آغاز بفرمایید که از چه مقطعی و چگونه با حضرت امام آشنا شدید؟

بسم الله الرحمن الرحیم. بنده در مدرسه ابتدایی با مرحوم آقای آقامصطفی خمینی دوست بودم و از این طریق، با حضرت امام آشنا شدم. از سوی دیگر مرحوم ابوی ارادت خاصی به امام داشتند و گاهی در درس‌های اخلاق امام شرکت می‌کردند و بعد هم می‌آمدند و از فضایل و مکارم ایشان برای‌مان می‌گفتند. گاهی هم در تعطیلات تابستان امام به محلات می‌آمدند و در مسجد جامع محلات، برای عامه مردم درس اخلاق می‌گفتند. البته سن بنده اقتضا نمی‌کرد که به عمق سخنان ایشان پی ببرم، اما چهره و لحن جذاب ایشان مرا هم مثل جمعیت عظیمی که به مسجد می‌آمدند، جذب می‌کرد. موقعی هم که به امامزاده قاسم شمیران آمدیم، امام تابستان‌ها به منزل ما تشریف می‌آوردند و به واسطه علاقه و محبت زیادی که بین ایشان و مرحوم ابوی وجود داشت، به بنده نیز لطف داشتند.

از آن دوران چه خاطر‌اتی دارید؟

خاطرات که فراوان‌اند، اما خاطره‌ای که هرگز از یادم نمی‌رود مربوط است به بعد از خاتمه جنگ جهانی دوم‌ یعنی سال 1324 ‌یا 1325. من آن موقع 17،16 سال  بیشتر نداشتم و چند سالی بود که در حوزه درس می‌خواندم. در آن ایام، پدرم به بیماری حصبه دچار شدند و حالشان بسیار وخیم شد. پزشکی که آوردیم چندان متبحر نبود و ما هم از نظر مالی وضعیتی نداشتیم که بتوانیم پزشک معروفی را بالای سر پدرمان بیاوریم. بیماری ایشان دو هفته‌ای طول کشید. در این فاصله، امام چند بار به حجره ابوی سرمی‌زنند و چون مطلع می‌شدند که ایشان بیمار هستند، بسیار ناراحت می‌شوند و به سراغ دکتر مدرسی‌یزدی -که رییس بیمارستان سهامیه و بهترین پزشک قم بود- می‌روند و ایشان را برای عیادت پدرم می‌آورند. نیمه‌شب بود و همه با نگرانی درکنار بستر پدر بودیم که دیدیم در می‌زنند. در را که باز کردیم، امام و دکتر مدرسی را دیدیم. ایشان آمد و پدرم را معاینه کرد و به امام اطمینان خاطر داد که خطر از سرگذشته و ایشان بهبود پیدا خواهند کرد. امام به ما دلداری و اطمینان خاطر دادند و رفتند. من هرگز این محبت امام را فراموش نخواهم کرد.

آیا در درس امام شرکت داشتید؟

بله، موقعی که ایشان درس خارج را شروع کردند، من جزء اولین کسانی بودم که در درس ایشان در مسجد سلماسی حضور پیدا کردم و علاقه و ارادتم به ایشان افزون‌تر شد.

چه خاطره‌ای از روزهایی که در درس امام شرکت می‌کردید دارید؟

یادم نمی‌رود روزی را که در مسجد سلماسی -که با زیلوهای نازکی فرش شده بود و مخصوصاً در زمستان‌ها سرد بود- طلاب تصمیم گرفتند برای اینکه امام راحت‌تر باشند و سرما نخورند، قبل از اینکه ایشان بیایند، عبای پشمی خود را تاکنند و در جایی که همیشه امام می‌نشستند، پهن کنند. یکی از طلاب این کار را کرد و همگی بسیار خوشحال بودیم که با این عمل اندکی کار را برای امام آسان‌تر کرده‌ایم، اما امام وقتی چشمشان به عبا افتاد ناراحت شدند و آن را جمع کردند و کنار گذاشتند و مثل همیشه روی زیلو نشستند. ایشان نمی‌خواستند هیچ فرقی با شاگردانشان داشته باشند و امتیاز خاصی را برای خود قائل شوند.

یکی دیگر از خاطرات من از آن ایام این است که امام هر روز بلا استثناء، به زیارت حضرت معصومه(س) می‌رفتند و تا وقتی که در قم بودند، هیچ وقت این کار را ترک نکردند. ایشان بعد هم که به نجف رفتند، همین مداومت را بر زیارت امیرالمومنین(ع) داشتند.



اولین مبارزه آشکار حضرت امام علیه رژیم پهلوی از چه دوره‌ای و چگونه آغاز شد و جنابعالی از چند و چون آن چه خاطراتی دارید؟

از قضیه انجمن‌های ایالتی و ولایتی -که آن را اسدالله‌علم نخست‌وزیر وقت اعلام کرد- مبارزات امام علنی شد. یادم هست که امام به امامزاده قاسم و منزل ما تشریف آورده بودند و مرحوم ابوی، ایشان را در جریان امر قرار دادند. امام هم فرمودند: «به قم می‌روم و اعلامیه می‌دهم». و همین کار را هم کردند.

پس از آغاز نهضت امام، نقش شما در مبارزات چه بود؟

بنده از همان روزهای نخست شروع مبارزات، در خدمت ایشان بودم و تا پایان عمر شریفشان لحظه‌ای از همراهی با ایشان غافل نبودم و سعی کردم در جهت نیل به اهداف عالیه ایشان، هر کمکی که از دستم برمی‌آید انجام بدهم.

حضرتعالی جزو نخستین کسانی هستید که در دفتر حضرت امام (ره) مشغول فعالیت شدید. نحوه شکل‌گیری این دفتر چگونه بود و شما چه نقشی در تاسیس آن داشتید؟

قبل از سال 42 که امام از زندان آزاد شدند و به قم تشریف آوردند، هنوز دفتر یا کمک کاری نداشتند و خودشان کار پاسخ به نامه‌ها و صدور قبض و اجارات و اعلامیه‌ها و بیانیه‌ها را انجام می‌دادند. کارشان هم سنگین بود، اما از کسی کمک نمی‌گرفتند. ولی بعد از سال 42 رفت و آمدها و دیدارها با علمای تهران و سایر شهرها و اقشار مختلف و حجم بالای مراجعات و مکاتبات موجب گردید که ایشان با اکراه تمام، پیشنهاد بعضی از دوستان و نزدیکان را بپذیرند و دفتری را تشکیل دهند. در این میان بخت با بنده یاری کرد و این افتخار نصیب من شد که کار نوشتن نامه‌ها و صدور قبوض وجوه و اجارات و استفتائات را انجام بدهم. اوایل کار بسیار سنگینی بود، ولی به تدریج که نظم گرفت. توانستم به لطف خدا کارها را رو‌به‌راه کنم. همه موارد را هم در دفاتر جداگانه‌ای ثبت می‌کردم. متاسفانه شبی که کماندوها به خانه امام ریختند و ایشان را شبانه بردند و بعد هم به ترکیه تبعید شدند، همه آن نامه‌ها و دفاتر را هم غارت کردند و دیگر هم نتوانستیم آنها را پیدا کنیم.

 با آن علاقه وافری که به امام داشتید، پس از تبعید ایشان به ترکیه چه کردید و اساساً چگونه از رفتن ایشان باخبر شدید؟

من همیشه تا ساعت10 در دفتر امام بودم و نامه‌ها و استفتائات را جواب می‌دادم .آن روز هم تا آخر شب- در حالی که داشتم از خستگی از پا در می‌آمدم- به خانه برمی‌گشتم.در آن شب هم خبر نشدم که امام را بازداشت کرده و به تهران برده‌اند. به همین دلیل، من صبح زود روی عادت همیشه به طرف منزل امام راه افتادم. به نزدیکی‌های مسجد امام حسن عسگری(ع) رسیده بودم که کسی که مرا می‌شناخت و پرسید: «داری کجا می‌روی؟» گفتم: «طبق معمول به منزل آقا و سرکارم می‌روم». گفت: «مگر خبر نداری که دیشب ریختند و آقا را بردند؟» من در حالی که به شدت نگران شده بودم، سعی کردم خبری بگیرم، ولی کسی خبری نداشت. سرانجام در غروب  آن روز بود که روزنامه‌ها خبر بسیار کوتاهی را چاپ کردند که: ایشان را به ترکیه فرستاده‌اند. خانه امام در محاصره ماموران شهربانی بود و نمی‌شد به آنجا نزدیک شد. داشتم از نگرانی از پا در می‌آمدم، اما می‌دانستم که امام کاملاً مطمئن و آرام هستند و همین مسئله به من قوت قلب می‌داد. کسی که بیش از همه در غیبت پدر بی‌تابی می‌کرد حاج‌آقا مصطفی بود و بالاخره هم ساواک ناچار شد ایشان را هم دستگیر و به ترکیه و نزد پدرش تبعید کند.

از نحوه دستگیری امام، بعدها از خودشان چه شنیدید؟

می‌گفتند: وقتی مرا دستگیر کردند، آن قدر می‌ترسیدند که اجازه ندادند برای نماز صبح پیاده شوم و من به ناچار نمازم را همان طور نشسته و بین دو مامور ساواک خواندم. بعد هم امام را مستقیماً به فرودگاه می‌برند و با یک هواپیمای نظامی به ترکیه می‌فرستند. اینها تصور می‌کردند با تبعید امام می‌توانند شعله‌های انقلاب را خاموش کنند، در حالی که همین حرکت موجب ترویج اندیشه‌های امام و تربیت نسلی شد که امام را در22 بهمن 57 یاری دادند تا نظام2500 ساله شاهنشاهی از ریشه کنده شود.

در پایان، اشاره‌ای به خاطرات شیرین سال‌های فعالیت در دفتر امام بفرمایید.

اوایل که دفتر را در قم تشکیل دادیم، حجم کارها خیلی زیاد بود و کارها را تقسیم کردیم. مکاتبات و صدور قبض‌ها و احکام با بنده بود و سایر امور از قبیل تنظیم برنامه‌های ملاقات و دریافت و پرداخت وجوه و غیره به عهده دو نفر دیگر از دوستان قرار گرفت. حدود چهار ماه از فعالیت دفتر می‌گذشت و ما هیچ واکنشی از سوی امام ندیدیم و تصور کردیم نکند ایشان از نحوه کار ما رضایت نداشته باشند، اما از روی کرامت و بزرگواری به روی ما نیاوردند. یک روز تصمیم گرفتیم خدمت ایشان برویم و موضوع را با ایشان در میان بگذاریم. رفقا هم زرنگی کردند و بیان مطلب را به عهده من گذاشتند. خدمتشان رفتیم و بنده هم با اینکه بیان مطلب برایم دشوار بود، بالاخره به شکلی مقصودمان را بیان کردم. امام مثل همیشه با دقت گوش کردند و فرمودند: «آقای رسولی! نیازی به این حرف‌ها نیست، من هر زمان که احساس کنم کار کسی دارد به اسلام صدمه می‌زند، عذرش را می‌خواهم. شما هم مطمئن باشید که اگر روزی احساس کنم حضورتان در این خانه به ضرر اسلام است، بدون لحظه‌ای ملاحظه بیرونتان خواهم کرد، حالا هم بفرمایید سر کارتان!» هر سه با بهت و حیرت از اتاق امام خارج شدیم، چرا که همین چند جمله، برای تنبیه ما و جمع شدن حواسمان کافی بود.



هر زمان که احساس کنم کار کسی دارد به اسلام صدمه می‌زند، عذرش را می‌خواهم؛ 03 تیر 1397

دیدگاه ها

نظر دهید

اولین دیدگاه را به نام خود ثبت کنید: