یادداشت

شما اصلاً مرا می شناسید؟‏

اگر ما یک روز، دو روز به خانه شان نمی رفتیم، وقتی می آمدیم، می گفتند: «کجاها بودید‏‎ ‎‏شما؟ اصلاً مرا می شناسید؟» یعنی این طور مراقب اوضاع بودند. این قدر متوجه بودند.‏‎ ‎‏من بچۀ خودم را؛ فاطمه را، بعضی اوقات می بردم. یک روز وارد شدم دیدم آقا توی‏‎ ‎‏حیاط قدم می زنند. تا سلام کردم گفت: «بچه ات کو؟» گفتم: نیاورده ام، اذیت می کند.‏‎ ‎‏به حدی ایشان ناراحت شدند که گفتند: «اگر این دفعه بدون فاطمه می خواهی بیایی،‏‎ ‎‏خودت هم نباید بیایی.» این قدر روحشان ظریف بود. می گفتم: آقا شما چرا این قدر‏‎ ‎‏بچه ها را دوست دارید؟ چون بچه های ما هستند دوستشان دارید؟ می گفتند:‏«نه، من به حسینیه که می روم اگر بچه باشد حواسم می رود دنبال بچه ها؛ این قدر من‏‎ ‎‏دوست دارم بچه ها را. بعضی وقتها که صحبت می کنم، می بینم که بچه ای گریه می کند یا‏‎ ‎‏بچه ای دارد دست تکان می دهد، یا اشاره به من می کند. حواسم می رود به بچه.»‏‎

منبع: برداشت هایی از سیره ی امام خمینی (ره) ؛ جلد یک، صفحه 12.

راوی: زهرا اشراقی.



شما اصلاً مرا می شناسید؟‏؛ 11 دی 1278

دیدگاه ها

نظر دهید

اولین دیدگاه را به نام خود ثبت کنید: