یادداشت

باید اینها را بخوانم و به مردم جواب بدهم‏

یادم می آید یکی از بچه های مرحوم اشراقی، که نوه امام بود، یک روز به راهرو آمد و‏‎ ‎‏یک لنگه کفش برداشت و گفت می خواهد امام را بزند. من دنبالش دویدم تا لنگه کفش را‏‎ ‎‏بگیرم، ولی او در را باز کرد و به داخل اتاق رفت. تا رفتم او را بگیرم امام دستشان را بلند‏‎ ‎‏کردند و به من فهماندند که کاری نداشته باشم. بچه سه چهار بار با کفش به امام زد. بعد‏‎ ‎‏امام او را بغل کردند و بوسیدند و گفتند:‏«بابا جون اگر من به شما می گویم که به این کاغذها دست نزنی به این خاطر است که‏‎ ‎‏اینها مال مردم است و من باید آنها را بخوانم و جواب بدهم و اگر پاره شوند پیش خدا‏‎ ‎‏مسئولم.»‏ یعنی بدون آنکه حالت خاصی در چهره شان پیدا شود خیلی راحت با آن بچه‏‎ ‎‏برخورد کردند. بالاخره بچه لنگه کفش را همانجا گذاشت و از اتاق بیرون رفت.

منبع: برداشت هایی از سیره ی امام خمینی (ره) ؛ جلد یک، صفحه 14.

راوی: مرضیه حدیده چی (دباغ).



باید اینها را بخوانم و به مردم جواب بدهم‏؛ 11 دی 1278

دیدگاه ها

نظر دهید

اولین دیدگاه را به نام خود ثبت کنید: