امام به کودکان علاقۀ زیادی داشتند. ایشان همیشه نصیحت می کردند که تا پیش از مکلف شدن، بچه ها را راحت بگذاریم تا آزادانه بازی کنند. موانع را از سر راه آنها برداریم و کمتر به آنها امر و نهی کنیم. بیشتر خاطره های من از امام، خاطرات برخورد ایشان با علی، پسر پنج ساله ام است. علی علاقۀ بسیار زیادی به آقا داشت. امام هم او را دوست داشتند. همیشه می گفتند: «من خودم بچه داشته ام، اما علی چیز دیگری است».علی عشقش آقا بود. هر روز به اتاق ایشان می رفت. دوست داشت با عینک و ساعت آقا بازی کند. یک روز که ساعت و عینک آقا را برداشته بود، به علی گفتند: «علی جان! عینک چشمهایت را اذیت می کند. زنجیر ساعت هم خدای ناکرده ممکن است به صورتت بخورد. صورتت مثل گُل است. ممکن است اتفاقی برایت بیفتد».علی عینک و ساعت را به امام داد و گفت: خوب، بیایید یک بازی دیگر بکنیم. من می شوم آقا، شما بشوید علی کوچولو.فرمودند: «باشد». علی گفت: خوب، بچه که جای آقا نمی نشیند. امام کمی خودشان را کنار کشیدند. علی کنار امام نشست و گفت: بچه که نباید دست به عینک و ساعت بزند. آقا خندیدند و عینک و ساعت را به علی دادند و گفتند: «بگیر، تو بُردی»
منبع: برداشت هایی از سیره ی امام خمینی (ره) ؛ جلد یک، صفحه 16.
راوی: فاطمه طباطبایی.