یادداشت

بگیر، تو بُردی!‏

امام به کودکان علاقۀ زیادی داشتند. ایشان همیشه نصیحت می کردند که تا پیش از‏‎ ‎‏مکلف شدن، بچه ها را راحت بگذاریم تا آزادانه بازی کنند. موانع را از سر راه آنها‏‎ ‎‏برداریم و کمتر به آنها امر و نهی کنیم. بیشتر خاطره های من از امام، خاطرات برخورد‏‎ ‎‏ایشان با علی، پسر پنج ساله ام است. علی علاقۀ بسیار زیادی به آقا داشت. امام هم او را‏‎ ‎‏دوست داشتند. همیشه می گفتند: «من خودم بچه داشته ام، اما علی چیز دیگری است».‏علی عشقش آقا بود. هر روز به اتاق ایشان می رفت. دوست داشت با عینک و ساعت‏‎ ‎آقا بازی کند. یک روز که ساعت و عینک آقا را برداشته بود، به علی گفتند: «علی جان!‏‎ ‎‏عینک چشمهایت را اذیت می کند. زنجیر ساعت هم خدای ناکرده ممکن است به‏‎ ‎‏صورتت بخورد. صورتت مثل گُل است. ممکن است اتفاقی برایت بیفتد».‏علی عینک و ساعت را به امام داد و گفت: خوب، بیایید یک بازی دیگر بکنیم. من‏‎ ‎‏می شوم آقا، شما بشوید علی کوچولو.‏فرمودند: «باشد». علی گفت: خوب، بچه که جای آقا نمی نشیند. امام کمی‏‎ ‎‏خودشان را کنار کشیدند. علی کنار امام نشست و گفت: بچه که نباید دست به عینک و‏‎ ‎‏ساعت بزند. آقا خندیدند و عینک و ساعت را به علی دادند و گفتند: «بگیر، تو‏‎ ‎‏بُردی»

منبع: برداشت هایی از سیره ی امام خمینی (ره) ؛ جلد یک، صفحه 16.

راوی: فاطمه طباطبایی.



بگیر، تو بُردی!‏؛ 11 دی 1278

دیدگاه ها

نظر دهید

اولین دیدگاه را به نام خود ثبت کنید: