امام همیشه مقیّد بودند ما از مغازه چیزی نخریم. با اینکه ما بچه بودیم می گفتند: «چیزی می خواهید، بگویید این کارگر بخرد». من یک دختر ده، یازده ساله بودم. رفته بودم زیرگذر کاغذ بخرم. همان طور که تند می آمدم و صورتم را خیلی خوب نگرفته بودم، دیدم آقا دارند می آیند و مرا دیدند. چون هم صورتم تقریباً باز بود و هم تند می آمدم و با ایشان روبرو شدم، به قدری ترسیدم که وحشت کردم و دو روز در منزل پنهان شدم؛ یعنی سر سفره حاضر نمی شدم. یک جوری بهانه می کردم و می رفتم با کارگر خانه ناهار می خوردم و شبها خودم را به خواب می زدم و نمی رفتم سر سفره. ایشان هم نمی گفتند «چرا فریده سر سفره نمی آید؟» در صورتی که اگر یکی از بچه ها یک روز سر سفره نبود، مقیّد بودند بپرسند: «چطور نیست؟ چرا سر سفره نیست؟». اگر خانه بودیم باید سر سفره حاضر می شدیم و اگر هم خانه نبودیم می پرسیدند چرا نیستیم؟ چون ما اصلاً حق نداشتیم بدون خانم جایی برویم، ولی ایشان می دانستند من برای چه خودم را نشان نمی دهم. به همین دلیل اصلاً هم به روی خودشان نیاوردند. برای اینکه قبح قضیه از بین نرود و این وحشت برای ما باقی بماند.
منبع: برداشت هایی از سیره ی امام خمینی (ره) ؛ جلد یک، صفحه 29.
راوی:فریده مصطفوی.