روزی مادرم به من که 12ـ13 ساله بودم یک چیزی را گفتند از اطاق به من بده. من خیلی راحت گفتم: نه نمی دهم! اطاعت نکردم. امام صحبت مادرم را از توی حیاط شنیدند، البته از جهت تربیتی قدمها را آرام آرام به طرف من برداشتند، اما در عین حال اینکه قیافه نشان می داد که دستها را بالا می زدند که یعنی می خواهند مرا کتک بزنند ـ چرا؟ چون گوش به حرف مادرم ندادم ـ مرا ترساندند. اما این فرصت را می دادند که در عین اینکه می ترسم فرار کنم و کتک نخورم، اما من فرار نکردم و ایشان به من رسیدند و من کتک خوردم و این هنوز به یادمان است که اگر مادرمان به ما کاری گفتند، بگوییم: چشم!
منبع: برداشت هایی از سیره ی امام خمینی (ره) ؛ جلد یک، صفحه 31.
راوی: زهرا مصطفوی.