من 15 ساله بودم که مرحوم آقای اشراقی با خواهرم ازدواج کرد. و داماد ما شده بودند. یک روز ما منزل ایشان دعوت داشتیم. همین جور که من و امام باهم وارد شدیم، دیدم آقای اشراقی دارند به استقبال می آیند. ما در یک باغچه ای داشتیم حرکت می کردیم. من به امام گفتم: سلام بکنم آقا؟ گفتند: «واجب نیست» من هم رویم نشد که سلام نکنم و از داخل باغچه رد شدم که با آقای اشراقی روبرو نشوم.
منبع: برداشتهایی از سیرهی امام خمینی (ره)؛ جلد یک، صفحه 38.
راوی: زهرا مصطفوی.