هر روز راس ساعت یک که می شد، امام در اتاق اندرونی بودند که زیر پله ها هست. نهار می کشیدیم برایشان می بردیم. تا ساعت دو هم آنجا بودند. بعد از دو می رفتند برای استراحت. بعد هم ساعت چهار، نوبت چایشان بود. من چند مرتبه رفتم که ایشان خواب بودند و من دلم نمی آمد بیدارشان کنم. می رفتم هی قدم می زدم بلکه خودشان بیدار بشوند. می دیدم نه، بعد به اجبار آهسته آهسته می گفتم: «آقا، آقاجون» یه دفعه تا صدایشان می زدم می گفتند: «بله». می گفتم: چای برایتان آوردم. می آمدم از آشپزخانه بیرون تا بعدازظهر ـ بعدازظهر که می شد باز ساعت شش الی شش و نیم نوبت قدم زدنشان بود. می آمدند قدم می زدند. بعد می رفتند مشغول نماز می شدند تا اخبار که شروع می شد. اخبار را گوش می کردند. موقعی که می آمدند دستهایشان را بشویند برای شام خوردن، به ما می گفتند، یا من بودم یا کبری خانم، صدا می زدند که اگر می خواهید، شام بیاورید. شامشان هم چی بود، یک خورده ماست و خیار بود یا پنیر یا خیار یا کاهو، یک چنین چیزهایی.
«برداشت هایی از سیره ی امام خمینی (ره) ؛ جلد 1، صفحه 83»
راوی: ربابه بافقی.