یادداشت

اراده کردم دست او را ببوسم‏

یک شب که خدمت امام بودیم، می فرمودند: «پیرمردی آمده بود پیش من و با کمال‏‎ ‎‏اعتماد می گفت من دو تا فرزندم را در راه اسلام داده ام، امروز هم جنازۀ پسر سومم که‏‎ ‎‏آخرین پسرم هم بود (18 ساله بود و در والفجر ـ 8 شهید شده بود) را آوردم و دفن کردم،‏‎ ‎‏چون خودم عازم میدان هستم، آمدم از شما خداحافظی کنم، امام می فرمود: «از شهامت‏‎ ‎‏و شجاعت این مرد حالی به من دست داد، من اراده کردم که دست این مرد را ببوسم، اما‏‎ ‎‏چون او در کف حیاط بود و من بالا بودم، دهانم نرسید به دست او».‏‎

«برداشت هایی از سیره ی امام خمینی (ره) ؛ جلد 1، صفحه 129»

راوی: عبدالکریم موسوی اردبیلی.



اراده کردم دست او را ببوسم‏؛ 11 دی 1278

دیدگاه ها

نظر دهید

اولین دیدگاه را به نام خود ثبت کنید: