روز 12 بهمن در بهشت زهرا وقتی صحبت امام تمام شد و بنا شد که برویم، هلی کوپتر هم روشن و آماده شده بود. دستور داده شد یک راهی باز کنند برای اینکه از جایگاهمان به هلی کوپتر برسیم. آقای انواری نمایندۀ محترم مجلس هم بودند، مرحوم شهید مفتح هم بودند. یکسری از آقایان دیگر هم بودند که داشتیم به طرف هلی کوپتر می رفتیم. همینطور که داشتیم به طرف هلی کوپتر می رفتیم، از آنجایی که مردم به هلی کوپتر نزدیک شده بودند و چون هلی کوپتر روشن بود ممکن بود خطر جانی پیش بیاید، ناگهان هلی کوپتر خالی بلند شد و ما مانده بودیم که امام را به کجا ببریم؟ خواستیم به جایگاه برگردیم که دیگر تعادل همه به هم خورد. آقای انواری افتاد. شهید مفتح هم افتاد. بعضی از آقایان بی هوش شدند و خلاصه تنها کسی که توانسته بود بایستد بنده بودم.در این کشمکش ها بود که خطر پیش آمد و عمامه از سر امام افتاد. من هرچه تلاش می کردم اثری نداشت و امام در لابه لای مردم به این طرف و آن طرف کشیده می شد. البته همۀ اینها نتیجۀ عشق مردم به امام بود. وضع واقعاً خطرناک شده بود. اما امام آرامش خاصی داشت. گاه مردم را نگاه می کرد و گاه آسمان را نگاه می کرد و تنها کسی که آرامش داشت ایشان بود. مانند این بود که ایشان در گهواره است و مردم آرام آرام تکانش می دهند. اما فشار عجیب بود. من انصافاً در یک لحظه قطع امید کردم؛ یعنی فکر کردم که دیگر کار امام تمام شد و داد می زدم دیگر کارتان را کردید و امام از دست رفت. ولی در همان زمانی که دیگر ناامید و مایوس شده بودیم، اتفاقی افتاد که هنوز برای خود بنده هم حل نشده است. در میان آن کشمکشها ناگهان نیروی خاصی ایشان را دوباره به جایگاه برگرداند. و ایشان در روی جایگاه قرار گرفت و تقریباً حدود 20 ـ 25 دقیقه ایشان بی حال بودند و دستهایشان بر روی زمین بود و نشسته بودند.
«برداشت هایی از سیره ی امام خمینی (ره) ؛ جلد 1، صفحه 141»
راوی: علی اکبر ناطق نوری.