یکی از روزهایی که ما در مدرسه [علوی] را بسته بودیم و امام خسته شده بودند و قرار بود استراحت کنند در محوطۀ بیرون، جمعیت زیادی ازدحام کرده بودند و یک پیرمرد مسن خرم آبادی با شیرین زبانی خاصی در خیابان ایران مردم را اداره می کرد، شعر می خواند و شعار می داد و هر بار که من بالای در رفته و می گفتم دیگر ملاقات نیست. او می گفت نه خیر، حتماً ملاقات هست و من امروز امام را ملاقات می کنم. تا اینکه بالاخره امام سروصدا را شنیدند و گفتند در را باز کنید. من ایستادم و متوجه آن پیرمرد هفتاد و چند ساله با روحیۀ بزرگش شدم. او نگاهی به امام کرد و نگاهی به آسمان و با لهجه لری خود صدا زد: ای امام زمان! مگر یک چنین نایبی به خود ببینی. این را از ته قلبش می گفت.
«برداشت هایی از سیره ی امام خمینی (ره) ؛ جلد 1، صفحه 152»
راوی: محسن رفیق دوست.