صبح دوشنبه آمدم بیت، ناهار را با شادی و خوشی خوردیم. هنوز تصمیم عمل جراحی حضرت امام حتمی نبود. بعدازظهر این مساله قطعی شد. همان شب هم قدری قلبشان ناراحتی پیدا کرد. من جرات نگاه کردن به صورت آقا را نداشتم. امام به خانم گفتند: «خانم، نصیحت می کنم که در مرگ من هیاهو نکنید». خانم گفتند: این چه حرفهایی است که می زنید! آبگوشتتان را بخورید. فردا عملتان می کنند و من خودم به زور به شما غذا می دهم. امام فرمودند: «نه، آبگوشتم را نمی خورم. فردایی هم در کار نیست». موقع رفتن به بیمارستان که شد، امام همان طور که از سرازیری کوچه پایین می رفتند، می گفتند: «این سرازیری که من می روم، دیگر بالا نمی آیم» این جملات را با لبخندی بیان می کردند که چندین معنی داشت. ایشان افسوس و نگرانی زیادی برای تنها ماندن همسرشان داشتند. حضرت امام علاقۀ عجیبی به همسرشان نشان می دادند و دائم به دایی (سید احمدآقا) سفارش می کردند که خانم را تنها نگذارید. یک معنایی که خنده شان داشت، روحانیت و آرامش ایشان در مساله مرگ بود.
منبع: برداشتهایی از سیرهی امام خمینی (ره)؛ جلد یک، صفحه 303.
راوی: زهرا اشراقی.