آخرین باری که نزد امام رفتم، به اتفاق یکی از بستگان بود. امام مشغول ذکر گفتن بودند و معلوم بود که از بیماری، خیلی رنج می برند. وقتی از ایشان پرسیدیم: «حالتان خوب است؟» در جواب فرمودند: «شما نمی دانید من چه می کِشم!» شکایت امام از بیماری همیشه در همین حد بود. آن روز حاج احمدآقا وارد اتاق شدند و گفتند: «آقایی به اسم آقای معلم آمده اند و می خواهند شما را ببینند». با شنیدن این حرف، به سرعت صورت آقا باز و بشّاش شد و ما یاد آن آقای معلم افتادیم که با امام همکلاس بودند. در این لحظه امام از ما خواستند که از اتاق بیرون برویم، اما ما داخل اتاق در جایی مخفی شدیم؛ برای ما دانستن این نکته جالب بود که چرا با وجود آن همه درد، صورت امام تا آن حد گشوده شد. این تنها موردی بود که من به حرف امام گوش ندادم و اوامرشان را اجرا نکردم. پس از چند لحظه پیرمردی وارد اتاق شد که حدس زدیم همان آقای معلم است. بین او و امام نگاههایی رد و بدل شد و سپس او دستش را بر روی دست امام گذاشت، دعایی خواند و بیرون رفت. در این مدت هیچ کلامی گفته نشد و هر دوی آنها به سکوت برگزار کردند. تصور می کنم که این فرد تنها کسی بود که وارد اتاق امام شد و چنین نگاههای عارفانه ای بین او و امام رد و بدل شد. در ضمن انگشتر امام را هم آقای معلم درست کرده بودند. به هر حال با آمدن ایشان، امام سرحال شدند. پس از رفتن او از آقا پرسیدم معلوم است شما به آقای معلم علاقه خاصی دارید. فرمودند: «بله، نمی دانم چرا اینقدر ما همدیگر را دوست داریم؛ با آنکه در سنین جوانی هر یک در وادی خاصی بودیم، ولی خیلی همدیگر را دوست داشتیم».
منبع: برداشتهایی از سیرهی امام خمینی (ره)؛ جلد یک، صفحه 307.
راوی: زهرا اشراقی.