در یکی از روزهای بعد از عمل جراحی امام، از قم به تهران آمدم و به خدمت ایشان رفتم. آقای دکتر طباطبایی هم در اتاق بودند. من از پایین تخت با اشاره دست خواستم چیزی به آقای طباطبایی بگویم. آقا درحالی که روی تخت خوابیده بودند، فرمودند: «اون کیه که با دست اشاره می کند؟» آقای طباطبایی گفت: مسیح، امام فرمودند: «مسیح اینجاست؟!» آقای طباطبایی گفت: بله؛ من بلافاصله نزدیکتر رفتم و سلام کردم. امام فرمودند: «سلام علیکم، تو این جا چه کار می کنی؟» گفتم: آقا، کتابهایمان را آورده ایم و درسمان را می خوانیم.بعد از چند لحظه امام فرمودند: «برنامه درسی تان را به خاطر من به هم نزنید». در آن موقع خانم طباطبایی هم در اتاق بودند. آقا رو به خانم طباطبایی کردند و گفتند: «به فریده ـ همسر آقای اعرابی ـ بگویید برنامه شان را به خاطر من به هم نزنند. به بقیه هم بگویید برنامه درسی شان را به خاطر من به هم نزنند...» من که دیدم جهت حرف از من برگشت، از ترس این که مبادا آقا امر کنند که به قم برگردم، خودم را کنار کشیدم. چون هر وقت به تهران می آمدم و خدمت آقا می رسیدم، تاکید داشتند که به قم برگردم تا درسهایم قطع نشود.روز بعد هم خدمت آقا بودم؛ طوری بالای سر ایشان ایستاده بودم که مرا نبینند. آقای دکتر طباطبایی هم کنار آقا ایستاده بود و داشت سِرم دست ایشان را درست می کرد. به ظاهر، حال آقا نسبت به روز قبل بهتر شده بود. در همین لحظه، نگاه آقا به من افتاد و به دنبال آن، آقای طباطبایی به شوخی گفت: آقا! مسیح هم یواش یواش دارد دکتری یاد می گیرد». آقا با حالت تغیّر پرسیدند: «مسیح اینجاست؟»آقای طباطبایی گفتند: بله. اما دیگر کار خراب شده بود. آقا گفتند: «من از مسیح بدم آمد». گفت: چطور؟ گفتند: «درسش را ول کرده، آمده این جا». من فوری جلو رفتم و سلام کردم. امام گفتند: «سلام علیکم، تو این جا چه کاری می کنی؟» گفتم: آقا، من هستم در خدمتتان... . گفتند: «نخیر، برو قم درست را بخوان!» گفتم: آقای سلطانی هم آمده اند این جا و من پیش ایشان درس می خوانم. گفتند: «نخیر، برو قم!» گفتم: آقا می دانم که همیشه سفارش شما به ما درباره درسمان بوده، برای همین نمی گذارم به درسم لطمه بخورد... . امام فرمودند: «نخیر، برو قم! دیگر هم برنگرد». آقای طباطبایی خواست شوخی کند، گفت: آقا، العلم علمان، علم الابدان و علم الادیان، آقا مسیح در قم علم الادیان می خواند، این جا هم آمده که علم الابدان یاد بگیرد... . امام گفتند: «همان علم الادیان برایش کافیه». من دیگر چیزی نگفتم، آقای طباطبایی هم دیگر سکوت کرد... صبح روز بعد باز پرسیدند: «مسیح هنوز این جاست؟» من هم برای اینکه خیالشان را راحت کنم، جلو رفتم و گفتم: آقا، من ساعت 5 صبح به قم می روم. فرمودند: «من بهت دعا می کنم».
منبع: برداشتهایی از سیرهی امام خمینی (ره)؛ جلد یک، صفحه 309.
راوی: مسیح بروجردی.