فردای آن روز، ساعت 5 / 8 صبح امام را عمل کردند و تا ساعت 5 / 10 عمل شان طول کشید. ما را هم به بیمارستان دعوت کردند که جریان عمل را در تلویزیون مدار بسته ببینیم. چقدر اضطراب داشتیم. دائم دعا می کردیم. عمل که تمام شد، گفتند که آقا حالشان خوب است و بعد از عمل فوری به هوش آمدند. ما آمدیم خانه و به خانم مژده دادیم. چقدر شاد بودیم. عصرش هم گفتند که هر کس می خواهد، خدمت آقا برود. ما رفتیم بیمارستان. سلام کردیم، فقط نگاه کردند. بعد از آن دیگر دکترها اجازه ملاقات ندادند. روز آخر ساعت 9 صبح بود که پیش امام رفتیم. سلام و علیک کردیم، «شکر، شکر» گفتند. ساعت یک بعدازظهر قرار بود برایشان غذا ببرم. رفتیم بیمارستان. وقتی به بیمارستان رسیدیم، دیدیم درها باز است و دکترها با لباس سبز در تلاش و رفت و آمدند. دایی (حاج احمدآقا خمینی) اشک در چشم داشت و گوشه ای نشسته بود. معلوم بود که دکترها هم کاری از دستشان برنمی آید. امام دستشان لرزش داشت. من دست ایشان را گرفتم. دیگر نمی توانستم دستشان را رها کنم. هرچه دست آقا را می بوسیدم، انگار سیر نمی شدم. در آن موقع شاید امام، صد بار اشهد گفتند. یک لحظه اشهد گفتنشان قطع نمی شد.
منبع: برداشتهایی از سیرهی امام خمینی (ره)؛ جلد یک، صفحه 320.
راوی: زهرا اشراقی.