یک روز در نجف خانواده شهید آیت الله صدر می خواست به منزل امام بیاید. در اتاق خانمِ امام دو چراغ بود که یکی از آنها سوخته بود. من برای اینکه این سر اتاق تاریک نباشد و از طرفی خانم هم می گفت من چه کار کنم آقا هم اجازه نمی دهد چراغها را عوض کنم، تصمیم گرفتم چراغی را که در حیاط بود و نور خوبی داشت درآورده به جای آن لامپ سوخته بگذارم. پلکان را آوردم و لامپ را با نورگیرش درآوردم که نصب کنم، ته لامپ شکست. لامپهای آنجا مثل ایران پیچی نبود بلکه میخ داشت، لذا یک سرپیچ به ده فلس خریدم و به اتاق بردم که نصب کنم. دیدم امام در حالی که جلوی اتاق قدم می زنند فرمودند: «کی اینجاست؟ گفتم: «من هستم». فرمودند: «اینجا چکار می کنی؟» گفتم: «چراغ اتاق خانم روشن نمی شد یک سرپیچ خریدم که روشن بشود.» گفتند: «تو به این چه کار داری؟» گفتم: «این لامپ را جابجا کرده ام که نور مساوی باشد، سرپیچ آن شکست لذا به جای آن یکی دیگر خریدم و نصب کردم.»... بعد به من فرمودند: «بردار ببر، همان چراغها کافی است.» و با ناراحتی ادامه دادند: «تو، مصطفی، خانم، اقلیم (کارگر منزلشان) همه شما دست به یکی کرده اید که مرا به جهنم بفرستید. شما احتیاط نمی کنید.
منبع: برداشتهایی از سیرهی امام خمینی (ره)؛ جلد دو، صفحه 82.
راوی: حجت الاسلام فرقانی.