بعد از امتناع کویت از پذیرش امام، ایشان به بغداد بازگشتند. غروب آن روز که شب جمعه ای بود، امام گفتند: «من می خواهم به حرم مشرف شوم». دوستان هم گفتند: «ما با شما می آییم». بعداً که امام دیدند همۀ ما داریم می رویم، نگاهی به من کردند و گفتند: «شما اینجا بمانید» و نگاهی به آن ساکی که مدارک و اثاث شخصی ایشان در آن بود، انداختند. من متوجه شدم و لذا در منزل ماندم. بعداً برادران تعریف کردند که عربها امام را شناختند و در حرم کاظمین«ع» صحنه عظیمی به وجود آمده و همه گرداگرد وجود حضرتش جمع شده بودند. من که در هتل مانده بودم، اتاقها را قفل کردم و کلید را با خود برداشتم و روی یکی از صندلیها که دم در اتاق بود استراحت کردم، و چون خیلی خسته بودم خوابم گرفته بود. امام پس از اینکه به هتل برگشتند، وقتی دیده بودند، من خواب رفته ام به همراهان اجازه نمی دادند که مرا بیدار کنند، ولی در هر صورت پس از مدّتی، صدایی شنیده شد و من از خواب بیدار شدم، ناگهان دیدم امام کنار من ایستاده اند. فوراً بلند شدم و در را باز کردم و با امام وارد شدیم. ایشان اول عبایشان را پهن کردند و نماز خواندند، عرض کردیم: «شام چه میل دارید» ؟ فرمودند: «یک پیاله ماست با مقداری نان خشک». آقا شام مختصری خوردند، سپس شروع کردند به خواندن قرآن.
منبع: برداشت هایی از سیره ی امام خمینی (ره) ؛ جلد دو، صفحه 186.
راوی: حجه الاسلام ناصری.