یادداشت

صدای زنگ را شنیدی؟‏

من مدتها، پیش آقا می خوابیدم. مواقعی که مادرم سفر بود. ایشان می گفتند تو‏‎ ‎‏ نمی خواهد پیش من بخوابی، چون تو خوابت خیلی سبک است و این برای من اشکال‏‎ ‎‏دارد. حتی ساعتی را که برای بیدار شدنشان بود دیدم لای یک چیزی پیچیدند بردند دو‏‎ ‎‏اتاق آن طرفتر که وقتی زنگ می زند من بیدار نشوم. ‏‏‏نیمه شب من بیدار بودم اما به روی خودم نیاوردم که بیدار شده ام. چون ایشان‏‎ ‎‏می خواستند نماز شب بخوانند. فردا صبح آقا برای اینکه ببینند من بیدار شدم یا نه، به‏‎ ‎‏من گفتند: «تو صدای زنگ را شنیدی؟» من چون می خواستم نه راست بگویم نه دروغ.‏‎ ‎‏گفتم: «مگر توی اتاق شما ساعت بوده که من بیدار شوم؟» ایشان هم متوجه شدند که‏‎ ‏من دارم زرنگی می کنم، گفتند: «جواب مرا بده از صدای ساعت بیدار شدی؟» ناچار‏‎ ‎‏بودم بگویم بله. گفتم: «من احتمالاً بیدار بودم.» برای اینکه واقعاً  صدای ساعت خیلی‏‎ ‎‏دور و خیلی ضعیف بود. آنجا بود که گفتند: «دیگر تو نباید پیش من بخوابی، برای‏‎ ‎‏اینکه من همه اش ناراحت این هستم که تو بیدار می شوی.» گفتم: من مخصوصاً‏‎ ‎‏می خواهم کسی پیش شما بخوابد. (موقعی بود که ایشان ناراحتی قلبی داشتند و به‏‎ ‎‏تهران آمده بودند) مایلیم کسی پیش شما بخوابد که اگر ناراحتی پیدا کردید بیدار‏‎ ‎‏شود.» گفتند: «نه. برو به دخترت لیلا بگو بیاید پیش من.» بعد چند روزی که گذشت‏‎ ‎‏گفتند: «لیلا هم دیگر لازم نیست اینجا بخوابد. چون پتو را از روی خود می اندازد و من‏‎ ‎‏ناچار می شوم مرتب بلند شوم و آن را رویش بیندازم!» 

منبع: برداشت هایی از سیره ی امام خمینی (ره) ؛ جلد دو، صفحه 193.

راوی: زهرا مصطفوی.



صدای زنگ را شنیدی؟‏؛ 11 دی 1278

دیدگاه ها

نظر دهید

اولین دیدگاه را به نام خود ثبت کنید: