من مدتها، پیش آقا می خوابیدم. مواقعی که مادرم سفر بود. ایشان می گفتند تو نمی خواهد پیش من بخوابی، چون تو خوابت خیلی سبک است و این برای من اشکال دارد. حتی ساعتی را که برای بیدار شدنشان بود دیدم لای یک چیزی پیچیدند بردند دو اتاق آن طرفتر که وقتی زنگ می زند من بیدار نشوم. نیمه شب من بیدار بودم اما به روی خودم نیاوردم که بیدار شده ام. چون ایشان می خواستند نماز شب بخوانند. فردا صبح آقا برای اینکه ببینند من بیدار شدم یا نه، به من گفتند: «تو صدای زنگ را شنیدی؟» من چون می خواستم نه راست بگویم نه دروغ. گفتم: «مگر توی اتاق شما ساعت بوده که من بیدار شوم؟» ایشان هم متوجه شدند که من دارم زرنگی می کنم، گفتند: «جواب مرا بده از صدای ساعت بیدار شدی؟» ناچار بودم بگویم بله. گفتم: «من احتمالاً بیدار بودم.» برای اینکه واقعاً صدای ساعت خیلی دور و خیلی ضعیف بود. آنجا بود که گفتند: «دیگر تو نباید پیش من بخوابی، برای اینکه من همه اش ناراحت این هستم که تو بیدار می شوی.» گفتم: من مخصوصاً می خواهم کسی پیش شما بخوابد. (موقعی بود که ایشان ناراحتی قلبی داشتند و به تهران آمده بودند) مایلیم کسی پیش شما بخوابد که اگر ناراحتی پیدا کردید بیدار شود.» گفتند: «نه. برو به دخترت لیلا بگو بیاید پیش من.» بعد چند روزی که گذشت گفتند: «لیلا هم دیگر لازم نیست اینجا بخوابد. چون پتو را از روی خود می اندازد و من ناچار می شوم مرتب بلند شوم و آن را رویش بیندازم!»
منبع: برداشت هایی از سیره ی امام خمینی (ره) ؛ جلد دو، صفحه 193.
راوی: زهرا مصطفوی.