آقا، یه روز یک چیزی گم کرده بودند و من و بقیه کارگرها و حاج احمد آقا توی اتاقشان بودیم. یک نگین انگشتر بود. گفتند اگر آن را پیدا کنید من یک هدیه ای به شما می دهم. من به خاطر اینکه آقا این حرف را زده بودند نمی خواستم پیدا کنم. فکر می کردم که اگر آن را پیدا کنم به خاطر هدیه است. ولی همین جوری داشتم نگاه می کردم، ایشان گفتند که نه اینجوری نمی شود نگاه کنی باید بنشینی و تمام اتاق را دست بکشی، چون یه چیز ریزی هست، نمی شود که با چشم پیدایش بکنی. من هم دستم را روی فرش کشیدم ولی دوست نداشتم که پیدا بشود به خاطر هدیه، دوست داشتم به خاطر امام پیدا بشود. فکر می کردم اگر پیدا هم نشد زیاد چیزی نیست. گفتم: «آقا پیدا نکردم» گفتند: «درست نگشتی.» گفتم: «چرا آقاجون به خدا من همه جا را دست مالیدم. دست کشیدم، نه که با چشم نگاه کنم.» ایشان گفتند: «باید پیدا بشه. من خیلی به آن احتیاج دارم.» من چهارده تا صلوات به نام چهارده معصوم نذر کردم گفتم: «خدایا حالا که این قدر آقا مشتاق است این پیدا بشود، پیدا بشود. من بالاخره از زیر این هدیه می توانم در بروم، ولی دل امام خوش بشود.» همین که آمدم توی آشپزخانه داشتم صلواتها را می فرستادم کفشم یک دفعه سر خورد، ته کفشم را نگاه کردم دیدم نگین به ته کفشم چسبیده، برداشتم با خنده رفتم گذاشتم گوشه سینی. گفتند: «این هست، ولی یک نصف دیگر هم هست.» باز آمدم توی آشپزخونه را نگاه کردم آن نصفه دیگر را هم پیدا کردم. همین که گذاشتم توی سینی بلافاصله از در آشپزخانه پریدم بیرون و در را بستم و می خواستم اگر می خواهند چیزی به من هدیه بدهند من نگرفته باشم، من که رسیدم یک آیفون اتاق ما داشت، آیفون را به صدا درآوردند. گفتم که چی می گویید آقا! مثل اینکه ظاهراً صدای مرا نشناخته بودند، گفتند: «زود زود به ربابه بگو بیاید کارش دارم» فکر کردم یک جوری شده، یک اتفاقی افتاده که همچین با عجله آیفون می زنند. من سریع دویدم طرف اتاقشان وقتی رفتم گفتند: «چرا رفتی؟ مگر قرار نبود که شما هدیه بگیرید؟ «گفتم نه آقا جون من هدیه را نمی خواهم فقط خوشحالم که پیدا شد و خوشحال شدید. گفتم به خاطر همین در رفتم. از این تعجب کردم آقا که در جواب من گفتند: «من تو را می شناسم» آخر هنوز دو ماه نبود که آمده بودم دلم می خواست ببینم چه جوری می شناخته اند. آن وقت آقا پانصد تومان درآوردند. هر کاری کردم که نگیرم گفتند: «نه من قرار گذاشتم» گفتم: «نه آقا جون من نمی خواهم. گفتند: «نه باید این را بگیری.» بعد پانصد تومان را به من دادند.
منبع: برداشتهایی از سیرهی امام خمینی (ره)؛ جلد دو، صفحه 211.
راوی: ربابه بافقی.