یک وقتی خانم و والدۀ مرحوم حاج آقا مصطفی که به ایران رفته بودند، شبها پیش امام غیر از ایشان و خدمتکارها کسی دیگری نبود، لذا شب که می شد حاج آقا مصطفی خدمت امام می خوابیدند. بعد ایشان را رفقا با اصرار زیاد به کاظمین و سامرا بردند. ایشان هم به من گفت: «فلانی امام را امشب تنها نگذار» گفتم: «چشم» شب که با امام از حرم برگشتیم امام شام که خوردند راهی پشت بام شدند که استراحت کنند. من هم رفتم و پتویی انداختم پیش ایشان بخوابم. مرا که دیدند گفتند: «اینجا چکار می کنی؟» گفتم: «هیچی آقا می خواهم اینجا بخوابم» گفتند: «تو می خواهی مرا حفظ کنی؟» گفتم: «نه، آقا مصطفی رفته کاظمین سفارش کرده که خدمت شما باشم.» گفتند: «نخیر، پاشو برو، همان بیرونی که خدمتکارها هستند کافیه، پاشو برو» گفتم: «من نمی روم» گفتند: «آقای فرقانی برو اصلاً خانه ات بخواب.» گفتم: «نه آقا، من ماموریت دارم، اگر بروم فردا آقا مصطفی ناراحت می شود» دیگر هیچی نگفتند و من شب را آنجا خوابیدم، در حالی که همه اش در این فکر بودم که خدایا امشب پیش چه کسی خوابیده ام. از طرفی هم نگران بودم مبادا آسیبی به امام برسد لذا همه اش در حالت خواب و بیداری بودم، یک دفعه احساس کردم یک نسیمی از کنارم رد شد از جایم تکان نخوردم ولی چشمم را که باز کردم دیدم آقاست که آرام دمپاییهای ابری شان را که خیلی نرم و سبک و بی صدا بودند عوض اینکه بپوشند برای رعایت خاطر اینکه من خواب بودم و از خواب بلند نشوم به دستشان گرفته اند و با پای برهنه خیلی آرام از کنار من رد شدند و از پله ها پایین رفتند. من که بیدار بودم از این رعایت امام نسبت به خودم گریه ام گرفت. آن شب خیلی گریه کردم چون به خودم می گفتم خدایا انگار امام فرد غریبه یا مهمانی را به منزلش آورده است، نه کسی را که روز و شب با اوست. بعد نگاه که کردم دیدم وقتی امام به کف حیاط رسیدند، به خدا قسم شاهد بودم که دمپاییها را آرام بر زمین گذاشتند و پایشان را آهسته داخل آنها کردند و رفتند که وضو بگیرند و نماز شب بخوانند و این در حالی بود که ما شاهد بودیم بعضی از مقدسین در حوزه های نجف وقتی ایام تابستان می خواستند نماز شب بخوانند با آن صدای نعلینهای خاصشان حتی همسایگان اطراف را بیدار می کردند که مثلاً می خواهند نماز شب بخوانند.
منبع: برداشتهایی از سیرهی امام خمینی (ره)؛ جلد دو، صفحه 223.
راوی: حجه الاسلام فرقانی.