روز شهادت امام صادق علیه السلام بود. عصر آن روز از طرف یکی از مراجع (آیت الله گلپایگانی) در مدرسه فیضیه مجلس روضه بود. وقتی به آنجا رفتم دیدم وضع مناسب نیست. کماندوها اطراف محل برگزاری روضه نشسته بودند و مراقب حرکات همه بودند. همانجا یک دفعه خبری پیچید که امام قصد دارند به فیضیه بیایند. من از آنجا به سرعت به منزل امام آمدم تا ایشان را از رفتن منصرف کنم. ابتدا از مرحوم حاج آقا مصطفی پرسیدم: «آیا امام قصد دارند به روضه بروند؟» ایشان فرمودند: «بله» من در داخل چارچوب در ایستادم تا اگر امام تصمیم گرفتند بروند، جلوی ایشان را بگیرم، حتی حاضر شده بودم که اگر امام به درخواستم مبنی بر نرفتن توجه نفرمودند، خودم را جلو تاکسی حامل ایشان بیندازم و نگذارم ایشان بروند. اما حالا که فکرش را می کنم، می بینم که نمی توانستم مانع رفتن امام شوم. شاید کار خداوند بود که در همان اثنا یک دسته سینه زن از تهران به منزل امام آمدند و از این جهت امام مجبور شدند که نروند. در عین حال بنده همچنان در چارچوب در ایستاده بودم تا مانع رفتن ایشان بشوم. بعدازظهر که موقع نماز مغرب و عشا شد. طلبه ها یکی یکی و چندتا چندتا با سر و وضع نابسامان آمدند. در همان موقع من خدمت مرحوم حاج آقا مصطفی رسیدم و ایشان را در جریان قضایا گذاشتم. ایشان نگاهی به بنده کردند و فرمودند: «ما گمان می کردیم که شما خیلی شجاع هستید.» گفتم: «من برای حفظ جان امام حاضر بودم هر کاری را انجام بدهم.» خلاصه مدتی بعد از نماز مغرب و عشا امام فرمودند: «شما بروید منزل خودتان و نگران نباشید.» عرض کردم: «احتمال خطر می دهم.» فرمودند: «اینجا را ملک من می دانید یا نمی دانید؟ اگر مال من می دانید؛ راضی نیستم که بمانید. بروید به زندگی و زن و فرزندتان برسید.» ما تا ساعت دوازده شب ماندیم و بعد هم رفتیم.
منبع: برداشت هایی از سیره ی امام خمینی (ره)؛ جلد دو، صفحه 238.
راوی: حجه الاسلام فقیهی.