یادداشت

من صبر می کنم‏

‏‏... صبح زود، حدود ساعت پنج، من خواب بودم که با تکانهایی که به پایم داده‏‎ ‎‏می شد، چشمهایم را باز کردم و امام را دیدم که می گویند: بلند شو و برو خانه‏‎ ‎‏مصطفی، گفته اند بروی آنجا، فکر می کنم معصومه خانم (همسر حاج آقا مصطفی)‏‎ ‎‏ناراحت هستند. چون ایشان مریض بودند و شب قبل هم دکتر رفته بودند. من با عجله‏‎ ‎‏به آنجا رفتم. دیدم یک تاکسی جلوی خانه ایشان ایستاده است. وقتی به داخل منزل‏‎ ‎‏رفتم، سه نفر را دیدم: از جمله آقای دعایی و یک برادر افغانی که در آنجا درس‏‎ ‎‏می خواند و یک آقای دیگر، وقتی به قسمت بالای منزل رفتم دیدم زیر بغل و پاهای‏‎ ‎‏برادرم را گرفته اند که از پله پایین بیاورند، من دستم را بر پیشانی ایشان گذاشتم، دیدم‏‎ ‎‏هنوز گرم است، او را در تاکسی گذاشتیم، ولی انگار کسی در همان لحظه به من گفت‏‎ ‎‏که او مرده است. ایشان را در بغل گرفتیم و به بیمارستان رفتیم. دکتر بعد از معاینه او‏‎ ‎‏گفت: «متاسفم، ایشان تمام کرده است» من به خانه برگشتم، نمی دانستم  که به امام چه‏‎ ‎‏بگویم، بالاخره می بایست طوری قضیه را به ایشان می گفتم، رفتم در قسمت بیرونی‏‎ ‎‏بیت امام، جایی که مراجعه کنندگان عمومی می آمدند. ‏‏‏دو نفر را خدمت ایشان فرستادم که بگویند حاج آقا مصطفی حالش بد شده است‏‎ ‎‏و ایشان را به بیمارستان برده اند. آنها هم رفتند و همین را گفتند، امام گفتند: «بگویید‏‎ ‎‏احمد بیاید» خدمت ایشان که رفتم گفتند: «من می خواهم به بیمارستان بروم و مصطفی‏‎ ‎‏را ببینم». ‏‏‏خیلی ناراحت شدم، بیرون آمدم و به آقای رضوانی گفتم آقا چنین چیزی گفته اند،‏‎ ‎‏خوبست به ایشان بگوییم دکتر ملاقات با حاج آقا مصطفی را ممنوع کرده است که‏‎ ‎‏حتی المقدور امام دیر از جریان مطلع شوند. قرار شد بروند این طور مطلب را بگویند،‏‎ ‎‏همه از طرح این قضیه وحشت داشتند. من در طبقه بالا بودم، پنجره ای بود که امام از‏‎ ‎‏آنجا مرا دیدند و صدا زدند و گفتند: «احمد!» من به خدمت ایشان رفتم، گفتند:‏‎ ‎‏ «مصطفی فوت کرده؟» من خیلی ناراحت شدم و گریه ام گرفت، چیزی نگفتم، ایشان‏‎ ‎‏همان طور که نشسته بودند و دستهایشان روی زانو قرار داشت چندبار انگشتانشان را‏‎ ‎‏تکان دادند و سه بار گفتند: «‏‏انالله و اناالیه راجعون‏‏». تنها عکس العملشان همین بود،‏‎ ‎‏هیچ واکنش دیگری نشان ندادند، و بلافاصله آمدن برادران برای تسلیت دادن به امام‏‎ ‎‏شروع شد... ‏‏‏اما امام بعد از شنیدن این خبر هیچ تغییری در برنامه روزانه خود ندادند، حتی‏‎ ‎‏روزی که جسد فرزند مجاهدشان را به کربلا می بردند در نماز جماعت ظهر و شب‏‎ ‎‏حاضر شدند. 

منبع: برداشت هایی از سیره ی امام خمینی (ره)؛ جلد دو، صفحه 243.

راوی: سید احمد خمینی.



من صبر می کنم‏؛ 11 دی 1278

دیدگاه ها

نظر دهید

اولین دیدگاه را به نام خود ثبت کنید: