شبی که خرمشهر مورد هجوم قوای بعثی واقع شده بود، برای حقیر و دیگر عزیزان که در جریان لحظه به لحظه حملات بودند، فراموش شدنی نیست. تلفن کمتر قطع می شد و محلّه به محلّه که به تصرف خون آشامان بعثی درمی آمد با کلماتی مانند پتک بر سر ما فرود می آمد. دوستان در دفتر به اندازه ای پریشان بودند که فقط به تلفن جواب می دادند. هیچ کس توان سخن گفتن با دیگری را نداشت. دود سیگار فضای اتاق دفتر را که با پتو استتار شده بود پر کرده بود. فرزندم که آمده بود خبری به اندرون ببرد نتوانسته بود افراد حاضر در دفتر را بشناسد! و این مساله را به عرض امام رسانده بود. بالاخره زمان که با سنگینی می گذشت، به جایی رسید که خبر از دست رفتن خرمشهر را به مثابه آخرین پتک، بر سر همه ما فرود آورد. دوستان این جناب را مامور رساندن این خبر شوم به امام کردند. بغض گلویم را می فشرد و بیم آن را داشتم که با آن همه ناراحتی نتوانم کلمات را درست ادا کنم. بالاخره به ناچار داخل اندرون رفتم. به محض رسیدن به اتاق، سرها با ناراحتی برای پرسش به طرفم برگشت. «چه خبر شده است؟» خدا می داند کمتر زمانی به آن حالت دچار شده بودم. با سختی پاسخ دادم: «هیچ!» امام بزرگوار که متوجه وضع آشفته حقیر شده بودند، سوال دیگری نفرمودند. در نزدیکی ایشان نشستم و به تلویزیون نگاه می کردم. پس از سه یا چهار دقیقه مرا مورد خطاب قرار داده پرسیدند: «تازه چی؟» با نهایت ناراحتی همراه با بُغض جواب دادم «خرمشهر را گرفتند!» ایشان یک مرتبه با لحنی عتاب آلود فرمودند: «جنگ است. یک وقت ما می بریم، یک وقت آنها». نمی دانم این چند جملۀ کوتاه چگونه در من اثر گذاشت. به حقیقت مانند ضرب المثل معروف سطل آبی سرد بر سرم ریختند چنان از ناراحتی بیرون آمدم گویی اصلاً جنگی واقع نشده بود.
منبع: برداشتهایی از سیرهی امام خمینی (ره)؛ جلد دو، صفحه 286.
راوی: دکتر محمود بروجردی.