عصر روز دوم فروردین امام در منزلشان نشسته بودند، طلبه ها هم اتاق را پر کرده بودند، من دم در اتاق ایستادم، بقیه نثسسته بودند، در همین حین امام شروع به صحبت کردند، صحبتشان این بود که اینها رفتنی هستند و شما ماندنی هستید، نترسید! ما در زمان پدر او بدتر از این را دیده ایم، روزهایی بر ما گذشت که در شهر نمی توانستیم بمانیم، مجبور بودیم صبح زود از شهر خارج شویم و مطالعه و مباحثۀ ما در بیرون شهر بود، و شب به مدرسه می آمدیم چون ما را می گرفتند، اذیت می کردند، عمامه ها را برمی داشتند. در اثنای صحبتهای امام یک پسر چهارده – پانزده ساله ای را آوردند که از پشت بام مدرسۀ فیضیه پائین انداخته بودند که کوفته شده بود، قبا از تنش کنده و پالتو تنش کرده بودند، از دم در که واردش کردند یکی با صدای بلند و با حال گریه گفت: آقا این را از پشت بام انداخته اند. امام منقلب شد و دستور داد که او را بخوابانند و برای او دکتر بیاورند. وقتی که صحبت امام تمام شد احساس کردم آنچنان نیرومند و مقاوم هستم که اگر یک فوج لشکر به این خانه حمله کند آماده ام یک تنه مقاومت کنم. آن صحبت امام به حدی تاثیر گذاشت که من احساس کردم از هیچ چیز نمی ترسم و آماده هستم یک تنه دفاع کنم. با خود گفتم امشب اینجا می مانم، چون ممکن بود حمله کنند. کسان دیگری نیز آماده شدند شب آنجا بمانند، لیکن یکباره از طرف امام خبر آوردند که همه باید بروید. امام گفتند: راضی نیستم کسی اینجا بماند، ما آمدیم بیرون و آن شب کسی آنجا نماند.
منبع: برداشتهایی از سیرهی امام خمینی (ره)؛ جلد چهار، صفحه 75.
راوی: سید علی خامنه ای.