یادداشت

انگشتشان را پشت گردنشان مالیدند‏

آقا سخنرانی عصر عاشورا را کردند و آمدند خانه. آن شب صدای همهمه و تنفس مامورین در خانه پیچیده بود. آنها لگد زدند به در خانه. ما همه در حیاط خوابیده بودیم. آقا رفتند و گفتند لگد نزنید آمدم. آقا عبا و قبایشان را پوشیدند و آنها در را شکستند و ریختند داخل خانه و ایشان را بردند. دو سه روزی در یک منزل مسکونی بازداشت بودند و بعد ایشان را به زندان قصر منتقل کردند. ده - دوازده روزی در زندان قصر بودند اما نمی گذاشتند برای ایشان غذا ببریم. ظاهراً می رفتند ایشان را نصیحت می کردند. آقا، کتاب دعا و لباس خواسته بودند، برایشان دادیم. بعد ایشان را بردند عشرت آباد و دو ماه آنجا بودند. نمی گذاشتند هیچکس پیش ایشان برود و فقط اجازه غذا دادند. ما هم آمدیم تهران منزل خانم جانم و ناهار به ناهار برایشان غذا می دادیم. بعد از دو ماه آزاد شدند. ایشان را بردند داودیه منزل حاج عباس آقا نجاتی. من روز اول با دخترانم آنجا رفتم. ما بیشتر ماندیم و اتاق یکدفعه خلوت شد و همه رفتند. به ایشان ‏‏‏گفتم اینجا خیلی سخت است؟ انگشتش را مالید پشت گردنش، پوست نازکی با انگشت لوله شد و آمد پائین، من هیچی نگفتم ولی خیلی ناراحت شدم.

منبع: برداشت‌هایی از سیره‌ی امام خمینی (ره)؛ جلد چهار، صفحه 95.

راوی: خدیجه ثقفی (همسر امام).



انگشتشان را پشت گردنشان مالیدند‏؛ 11 دی 1278

دیدگاه ها

نظر دهید

اولین دیدگاه را به نام خود ثبت کنید: