پس از قیام 15 خرداد و دستور شاه که طلبه ها را به قصد تضعیف و متلاشی حوزه های مقدسۀ علمیه، به سربازی می بردند، مقارن با آزادی امام از زندان، من و آقای جواهری با لباس سربازی رفتیم قم، شب رفتیم مدرسه در حجره خوابیدیم و صبح که شد رفتیم منزل امام که خیلی شلوغ بود و مردم دسته دسته برای زیارت امام می آمدند. ما هم رفتیم و دیدیم امام در اتاق بزرگ منزلشان نشسته اند. جمعیت می آمدند و می رفتند. آقای جواهری گفت: امام شما را می شناسد؟ گفتم بله می شناسد. اتفاقاً یک شب قبل از اینکه به سربازی بروم، رفتم خدمت ایشان و سلام کردم. ایشان نگاهی به من کردند و اشاره کردند که بیا. من هم از میان جمعیت رفتم به طرف ایشان. آقای خلخالی پهلوی امام نشسته بود و تکان نمی خورد. امام به من گفت: آقا بفرمائید. آقای خلخالی نگاهی به من کرد و جا داد که من بنشینم. من هم مرتب می گفتم جناب، جناب (از بس در سربازخانه گفته بودیم عادت کرده بودیم) و امام می خندید و من متوجه نبودم که چرا امام می خندد. بعداً فهمیدم چرا. امام سوال کردند خوب، وضع چطور است؟ گفتم خوب بود. اما مدتی است خیلی جسارت می کنند به مقدسات و... همین چند روز قبل سر صبحگاه به امام صادق علیه السلام توهین کردند. این جمله را که گفتم، امام خیلی ناراحت شدند، چند دقیقه ای سکوت کامل کردند و دیگر هیچ نگفتند. من به ایشان گفتم، آقا، طلبه های سرباز، عده ای فرار کردند، عده ای مرخصی گرفتند و دیگر نرفتند، بعضی رفته اند نجف. ما هم الآن در حال مرخصی هستیم، می توانیم برویم نجف؟ ایشان فرمود: من به شما می گویم بمانید، خدمتتان را انجام بدهید و بعد بیائید آخوند بشوید.
منبع: برداشتهایی از سیرهی امام خمینی (ره)؛ جلد چهار، صفحه 105.
راوی: حجه الاسلام ابراهیم رحیمی.