نزدیک میدان منیریه، جوانی دستگیره طرف امام را گرفته بود و با یک حالت از خود بی خود، قربان صدقه امام میرفت و به شاه فحش های بد می داد. من به او اشاره میکردم که بس کند. دیدم بس نمیکند. با عصبانیت به او تشر زدم که بس کند. امام فرمود:« کاری به او نداشته باش، داردذکر خودش را میگوید، شما رانندگی ات را ادامه بده.» من یکباره ترمز کردم و دستگیره از دستش رها شد.
منبع: برای تاریخ میگویم، خاطرات، جلد یک، صفحه 16.
راوی: محسن رفیق دوست.