یک روز که جمعی از خبرنگاران خارجی به جماران آمده بودند، یکی از آنان جوانی بود ظاهراً آمریکایی که سخت از دیدن خانه و اقامتگاه امام شگفت زده و گیج شده بود. با آنکه همه چیز را با چشم خود می دید، باز هم برای او قابل هضم و باور کردنی نبود. از این رو، گویی همواره دنبال یک چیز غیرعادی می گشت و در این حال حس کنجکاوی او روی یک نکته قفل شده بود و در جست و جوی کسی بود که آزادانه استفسار کند تا نکته مورد نظر را باز و معمای خود را حل کند. بالاخره، با برخورد به این جانب، با شور و شوق سر صحبت را باز کرد. زبانش را نمی فهمیدم، ولی زبان حالش گویا بود. بالاخره، مترجمی پیدا شد و حرفش را ترجمه کرد. روی حیاط کوچک منزل امام داربستی فلزی نصب شده بود تا برای جلوگیری از سرمای زمستان و آفتاب و گرمای تابستان روی آن پارچه برزنت پهن شود. سوالش این بود: « این لوله ها و نرده ها برای چیست؟ آیا برق در آنها جریان دارد؟!» و بعد پرسید: « واقعاً خانه امام همین است؟» با توضیح و جواب من تعجبش بیشتر شد و در ادامه نکتهای به او گفتم که حتی سوال آن به ذهن کنجکاو خبرنگارانه او خطور نکرده بود. توضیح دادم: « تازه این خانه که می بینید ملک امام نیست و اجاره ای است!» تعجبش بیشتر شد و با آن که از چهره اش معلوم بود که نمی تواند باور کند، تصور چنین چیزی او را به شدت تحت تاثیر قرار داد. اشک در چشمانش حلقه زد و منقلب شد.
منبع: در سایه آفتاب « یادها و یادداشت هایی از زندگی امام خمینی (ره) »، صفحه 87.
راوی: محمد حسن رحیمیان.