یادداشت
بنی صدر به اخباری دلخوش بود که از فوت قریب الوقوع امام حکایت می کرد

بنی صدر به اخباری دلخوش بود که از فوت قریب الوقوع امام حکایت می کرد

«امام، شهید آیت الله بهشتی و مهار فتنه بنی صدر»درگفت وشنود با آیت الله محمدرضا مهدوی کنی

درآمد:
آنچه پیش روی دارید، گفت وشنود منتشرنشده‌ای است که در تیرماه 1388 با مرحوم حضرت آیت الله محمدرضا مهدوی کنی، درتبیین شرایط رویارویی شهید آیت الله بهشتی با ابوالحسن بنی‌صدر و جریان حامی وی انجام گرفته است. از منظر ما این سند ارزشمند تاریخی به قدر کافی گویا هست وما را از هرگونه توضیحی مستغنی می‌دارد. امید می‌بریم که انتشار این مصاحبه پرنکته، تاریخ‌پژوهان انقلاب را مفید و مقبول آید.

- با تشکر از حضرتعالی به لحاظ شرکت در این گفت وشنود، لطفا درآغاز بفرمایید که از چه مقطعی و چگونه با شهید آیت الله بهشتی آشنا شدید؟
بسم‌الله الرحمن الرحیم. بنده از سال 1330 در مدرسه حجتیه قم -که در هر دو در آنجا حجره داشتیم- با ایشان آشنا شدم. هر دو به درس مرحوم آیت‌الله بروجردی و مرحوم علامه طباطبائی می‌رفتیم و از آنجا آشنائی ما شروع شد و این آشنائی ادامه پیدا کرد. ایشان مدرسه دین و دانش را در قم پایه‌گذاری کردند، بعد هم به تهران رفتند و در کنار دروس حوزوی، دروس دانشگاهی را هم ادامه دادند. سپس برای اداره مسجد هامبورگ به آلمان رفتند و در تمام این دوره‌ها ارتباط ما برقرار بود تا زمانی که نوبت به تشکیل جامعه روحانیت مبارز رسید. البته تشکیل رسمی این جامعه در دو سه سال قبل از پیروزی انقلاب بود، وگرنه تشکیل غیررسمی آن از سال 42 توسط روحانیونی که بیشتر از شاگردان امام بودند، انجام شد. آن زمان هنوز اسمی نداشت و فقط به صورت عملی، ارتباط بین افراد وجود داشت. مرحوم شهید بهشتی هم جزو اعضای موسس جامعه روحانیت مبارز بود.
این جریان تا قبل از مسافرت امام به پاریس، مسافرت شهیدان آیت‌الله مطهری و شهید آیت‌الله بهشتی به پاریس و ذکر مقدمات تشکیل شورای انقلاب و بازگشت آنها ادامه داشت. شاید یکی دو ماه به پیروزی انقلاب مانده بود که شورای انقلاب توسط مرحوم شهید مطهری و مرحوم شهید بهشتی تاسیس شد و افرادی که به عضویت شورای انقلاب منصوب شدند، به معرفی این دو نفر بودند.

مرحوم آیت الله مهدوی کنی

- شکل‌گیری این شورا به چه نحو اتفاق افتاد؟ساختارسازی شورا به شکل اتفاق افتاد؟
در این زمینه دو نکته مهم وجود داشتند. یکی ساختار شورا و دیگری هدف از تاسیس آن. در زمینه ساختار، بنا شد نمایندگانی از گروه‌های مختلفی از روحانی، دانشجو، ارتشی و... شرکت داشتند، چون اگر بنا بود انقلابی صورت بگیرد، باید تمام اقشار مردم در آن سهم می‌داشتند. مثلاً از نهضت آزادی مرحوم مهندس بازرگان و مرحوم دکتر سحابی بودند.
قبل از پیروزی انقلاب، کسی نمی‌دانست که آیا انقلاب پیروزی می‌شود یا نه؟ در آن برهه هدف از تشکیل شورای انقلاب، رهبری حرکت نهضت بود. چون امام در ایران تشریف نداشتند و مردمی که به دنبال نهضت بودند و در این مبارزه از امام تبعیت می‌کردند، می‌بایست هدایت شوند و این مسئله بسیار مهمی بود، چون انقلاب‌هائی که کور حرکت می‌کنند، به نتیجه نمی‌رسند. به نظر من یکی از عواملی که موجب پیروزی انقلاب شد، رهبری نهضت در سال آخر بود که مردم وظیفه‌شان را می‌دانستند که: باید چه کار کنند، اعتصاب کنند؟ تظاهرات کنند؟ در مجالس جمع بشوند؟ چه صحبت‌هائی بکنند و چه صحبت‌هائی نکنند؟ در عاشورا چه کار کنند؟ حتی شعارهای عاشورا را از رهنمودهای شورای انقلاب به میان مردم می‌رفت و این بسیار تاثیر داشت.و حتی اینکه برنامه تظاهرات که در کدام روز باشد و در کدام روز نباشد و در برابر دشمن چه موضع‌گیری‌هائی بکنیم، توسط شورای انقلاب برنامه‌ریزی می‌شد و لذا نقش شورای انقلاب پیش از پیروزی انقلاب، بسیار مهم بود.
دراین میان،یکی از اهداف شورای انقلاب، هدایت اعتصاب‌ها بود. مثلاً اعتصاب شرکت نفت را شورای انقلاب هدایت می‌کرد. به دستور امام پنج نفر از اعضای شورای انقلاب معین شدند و هدایت اعتصاب را به عهده گرفتند و گفتند: اگر شرکت نفت اعتصاب کرده، این اعتصاب نباید مطلق باشد، بلکه باید در حدی باشد که مردم در داخل کشور فلج نشوند. یادم هست که نفت را صادر نمی‌کردند که به درآمد رژیم کمک نشود، اما به میزانی که مصرف حداقلی و روزانه مردم تامین شود، کار می‌کردند و واقعاً هم با نبودن دولت و فقط با مشارکت مردمی،‌ قضیه خیلی خوب مدیریت شد. هر چند مردم کمی در صف‌ها معطل می‌ماندند تا سوخت تهیه کنند، ولی در مضیقه کامل نبودند.
همچنین حقوق کارمندان. دولت به کارمندانی که اعتصاب کرده بودند، حقوق نمی‌داد. امام دستور دادند از طرفی، حداقل حقوق آنها تامین شود. این نقشی بود که شورای انقلاب به درستی انجام می‌داد و انصافاً مرحوم شهید بهشتی در این شورا نقش رهبری داشت. گر چه مرحوم شهید مطهری هم بودند، ولی ایشان بیشتر ذوق فرهنگی داشت. یادم هست پس از پیروزی انقلاب، مرحوم شهید مطهری پس از آنکه چند بار در جلسات شورای انقلاب شرکت کردند گفتند: گرچه من عضو هستم، ولی اجازه بدهید که من بروم و کارهای علمی بکنم. گفتند که: من فیش‌ها و نوشته‌هائی دارم که ناتمام مانده‌اند، اجازه بدهید بروم و اینها را تمام کنم. متاسفانه ایشان شهید شدند و بسیاری از کتاب‌ها و نوشته‌های ایشان، بعد از شهادت تنظیم شدند.
منظور این است که مرحوم شهید بهشتی علاوه بر علم و تقوا و اجتهاد و فضل و شجاعت، مدیریت خوبی داشتند و لذا شورای انقلاب را هدایت می‌کردند.

- نقش شهید بهشتی در تصویب قانون اساسی را چگونه تحلیل می‌کنید؟
مرحوم شهید بهشتی در دو بعد، نقش اساسی داشتند. یکی در تنظیم محتوا و اصول. گرچه مرحوم آقای دکتر حسن حبیبی در فرانسه پیش‌نویسی برای قانون اساسی نوشته بودند، ولی بسیاری از موارد آن با اصول ما منطبق نبودند و فقط می‌شد به عنوان یک استخوان‌بندی برای نوشتن قانون اساسی از آن استفاده کرد. به هر حال فرانسوی‌ها، در زمینه‌های حقوقی در دنیا پیشگام و پیشرو بودند. حتی شورای نگهبان ما ،ازجنبه‌هایی الگوئی از آنهاست. البته من نمی‌دانم آنها به این نهاد چه می‌گویند، اما آنها هم 9 نفر هستند. به هرحال محتوا و اصول قانون اساسی را مرحوم شهید بهشتی با مدیریتی که داشتند، با جمع کردن علما و دانشگاهی‌ها، توانستند جمع‌آوری و تنظیم کنند.
غیر از این، مدیریت آن جلسات هم کار دشواری بود. اداره جلساتی که علما و دانشمندان و مجتهدین و دانشگاهی‌ها در آن باشند و چندین جلسه درباره اصول قانون اساسی بحث‌های جدی کنند و بعد هم شما بتوانید این بحث‌ها را جمع‌بندی کنید و در قالب اصول به تصویب برسانید، انصافاً کار ساده‌ای نیست و این نقش برجسته‌ای بود که شهید بهشتی به عهده گرفتند.

مرحوم آیت الله مهدوی کنی

- شهید بهشتی چه قبل و چه پس از انقلاب، با نفاق و التقاط مواجهاتی داشتند، جنابعالی در این زمینه، چه خاطرات و تحلیلی دارید؟
پاسخ این سئوال شما را می‌توانم به سئوال قبلی شما درباره تصویب قانون اساسی هم ربط بدهم. مرحوم شهید بهشتی با آنکه یک روحانیِ روشنفکرِ دانشگاه دیدهِ اروپادیده و مدت‌ها در آلمان زندگی کرده‌ای بود، ولی واقعاً یک اصولگرای معتدل بود. ایشان به کمک سایر علما، تلاش فراوان کرد که قانون اساسی ما جنبه التقاط نداشته باشد. دینی و امروزی و سیاسی و یک قانون جمعی وحکومتی باشد و نه یک قانون فردی! حاوی اصولی باشد که عدالت در آن رعایت شود. طرفداری از گروه و طبقه خاصی در آن نشود و در عین حال، محتوای آن اسلامی باشد. در اصول 43 و 44 قانون اساسی، ایشان تاکید داشتند که: ما نباید کاری بکنیم که دولت به صورت یک کارفرمای بزرگ درآید. این حرف را در برابر افکار سوسیالیستی و کمونیستی می‌زدند و می‌گفتند: اقتصاد ما نباید دولتی باشد. در عین حال در اصل 44 گفتند: اقتصاد به بخش‌های خصوصی و تعاونی و دولتی تقسیم می‌شود، ولی باز در ذیل اصل 44 ،نکته‌ای را اضافه کردند که: مبادا این تقسیم‌بندی در بعضی از موارد، به ضرر انقلاب یا اسلام منجر شود و یا منافی با احکام شرع یا مصالح کشور باشد. به همین دلیل نوشتند که: این سه تقسیم باید انجام بشوند و درست هم هستند، به شرط اینکه با مصالح علیه کشور منافات نداشته باشد. یعنی همین کاری که الان مقام معظم رهبری کرده و خصوصی‌سازی را در ذیل اصل 44 آورده‌اند، مستفاد از همان ذیل اصل 44 است، والا وقتی اصل 44 را در ابتدا نگاه می‌کنید، خیلی چیزها وبلکه همه چیز را می گوید که باید دولتی باشد. به همین دلیل در ابتدا هم، اقتصاد ما دولتی شد! مثلاً بازرگانی خارجی و عرصه‌های اقتصادی دیگر که الان نمی‌خواهم وارد بحث آن بشوم.به هرحال مطالب مطروحه در ذیل اصل 44 هم، باز از پیش‌بینی‌های مرحوم شهید بهشتی بود که وقتی می‌گوئیم بازرگانی خارجی باید دست دولت باشد، حد آن چقدر است؟ اگر بخواهیم همه چیز را به دست دولت بدهیم، با اصل 43 جور درنمی‌آید که گفتیم دولت نباید کارفرمای بزرگ بشود و همه چیز را در دست بگیرد و باید حدی داشته باشد و این حد را هم باید قانون معین کند. قانون هم ممکن است در زمان‌های مختلف تفاوت کند. یک زمان بگویند این‌قدر باید در دست دولت باشد و کیفیت و محدوده‌اش و... این‌قدر باشد. به نظر بنده تمام اینها پیش‌بینی‌هائی بودند که مرحوم شهید بهشتی در اصول قانون اساسی کردند.
این پیش‌بینی‌ها در برخورد با گروه‌ها هم بود. مرحوم شهید بهشتی در خارج هم که بودند، با گروه‌های چپی و مجاهدین خلق با سعه صدر برخورد می‌کردند و این‌گونه نبود که دانشجویان را طرد کنند. روش مرحوم شهید بهشتی طرد نبود و بیشتر نظرشان به جذب بود، اما جذبی که اصول در آن هضم نشوند، یعنی مرزها باید مشخص می‌شدند. لذا اوایل که در شورای انقلاب بودیم و پس از انقلاب، ایشان می‌خواستند که این مرزها مشخص شوند. یادم می‌آید که ایشان حتی دکتر پیمان و مسعود رجوی را دعوت کردند که به شورای انقلاب بیایند. یادم هست جلسه‌ای در مجلس قدیم تشکیل شد. من بودم و مرحوم شهید باهنر بودند. خدا خواست که هیچ‌کدام از آنها نیامدند، ولی مرحوم شهید بهشتی خواستند که آنها بیایند که انقلاب همه را زیر چتر خود قرار بدهد. منتهی آنها گفتند: ما اصولی داریم و شما باید آنها را بپذیرید تا ما بیائیم! مرحوم شهید بهشتی گفتند:« اصول که، همان اصول انقلاب است، ما اصول شما را نمی‌پذیریم. این شما هستید که باید زیر چتر این اصول بیائید». به همین جهت هم آنها، الحمدلله نیامدند!
لذا از جهت فکری، ایشان فکر باز و شرح صدر زیادی داشتند و می‌خواستند که ما گروه‌های مختلف را زیر پوشش خود قرار بدهیم، اما چهارچوب‌ها و اصول را فراموش نکنیم. امام در مصاحبه‌ای که در پاریس کردند، گفتند: همه می‌توانند در این انقلاب شرکت داشته باشند، اما با حفظ اصول انقلاب، نه اینکه در یک انقلاب اسلامی که مردم به خاطر اسلام شهید شده بودند، حالا اصول کمونیستی حاکم شود! ولی درعین حال هم می‌گفتند: همه اینها شهروندان این کشور هستند و اگر اصول را بپذیرند، می‌توانند در این چهارچوب حضور داشته باشند و نظرات خود را هم ابراز کنند.

- از نظر شما ریشه اختلاف بنی‌صدر و مرحوم شهید بهشتی چه بود؟ چه انگیزه‌ای باعث می‌شد که بنی‌صدر با این طرح‌هائی که همه برای نظام ما مفید و سازنده بودند، مخالفت کند؟ آیا به این دلیل است که بنی‌صدر با بیگانگان در ارتباط بوده است؟
در مورد ارتباط با بیگانگان، اگر ارتباط فکری مدنظر باشد ممکن است، اما در مورد ارتباط رسمی، نمی‌توانم حکم بدهم. اینکه بگوئیم آنها از بنی‌صدر استفاده می‌کردند، ممکن است، ولی اینکه بگوئیم بنی‌صدر جاسوس یا دست‌نشانده آنها بود، من چنین چیزی را نمی‌توانم بگویم. ولی این را می‌توانم بگویم که بنی‌صدر افکاری داشت که با انقلاب اسلامی ما سازگار نبود. افکارش در زمینه اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و حتی دینی، افکار اروپائی بود. مثلاً موقعی که امام فرمودند: خانم‌هائی که از قبل در ادارات هستند، اگر حجابشان را رعایت نکردند، اینها را بازخرید کنید که بروند، یادم هست که می‌گفت: لچک سر کردن که دیگر مربوط به اسلام و انقلاب نیست، من حتی به خانم خودم هم نمی‌گویم که لچک سرت کن، دلش می‌خواست سرش کند، دلش هم نخواست نکند! می‌گفت: حجاب یک امر شخصی است و یک امر اجتماعی نیست،هر کس دلش می‌‌خواست حجاب داشته باشد، هر کسی هم که نمی‌خواهد نداشته باشد!... فکر می‌کرد اینجا هم اروپاست. تفکرات روشنفکری جدیدی داشت که با اصولی که برای آنها انقلاب کرده بودیم، نمی‌ساخت. به خاطر همین اعتقادات، همکارانی را انتخاب می‌کرد که مثل خودش باشند و لذا بدیهی است که مرحوم شهید رجائی را نمی‌پسندید. ما را هم نمی‌پسندید. یادم هست که در شورای انقلاب به زور امثال ما را تحمل می‌کرد و می‌گفت :درست است که شماها آخوند هستید و انقلاب کردید، اما سواد ندارید و به درد نمی‌خورید! می‌گفت :من اصلاً شماها را به اجتهاد قبول ندارم، من مجتهد هستم، برای اینکه من 140 تا علم بلد هستم و شماها بلد نیستید!
حالا من که کوچک هستم، بزرگ‌تر از من را هم قبول نداشت. امام را هم به عنوان یک رهبر سیاسی و انقلابی قبول داشت، نه به عنوان رهبری دینی. یعنی تقدسی را که ما برای امام قائل هستیم، قائل نبود. می‌گفت: امام یک کاریزمائی دارد و به آن دلیل رهبر شده است!... لذا امیدش هم این بود که دکترها خبر داده بودند امام بعد از آن سکته، بیشتر از شش ماه زنده نمی‌ماند. بنی‌صدر می‌گفت: امام که تا شش ماه دیگر بیشتر زنده نیست و ملت هم پدر می‌خواهد و آن پدر هم من هستم! چنین ادعاهای عجیب وغریبی داشت و اصلاً امام و روحانیت راهم قبول نداشت. موقعی که مرحوم شهید رجائی را به عنوان نخست‌وزیر به او معرفی کردند، می‌گفت: این آدمِِ خشک مغزی است. برای ریاست بانک مرکزی افرادی را پیشنهاد می‌دادیم، باز از افراد خودش می‌گذاشت. برای وزارت دارائی و سایر نهادها نام افرادی را می‌گفتیم، همین‌طور. فقط کسانی را قبول داشت که در امریکا تحصیل کرده باشند و علاوه بر آن، همفکر باشند. نهایتاً به زور آقای نوربخش را قبول کرد، والا می‌خواست همه را از دوستان خودش بیاورد. این طرز تفکر و این نحوه انتخاب همکارانش بود.
همه ما این چیزها را می‌دیدیم و شهید بهشتی که از همه ما بهتر می‌دانست که کسانی که او انتخاب کرده و سر کار آورده بودند، انقلاب را به قهقرا می‌برند. از نظر آنها انقلابی اتفاق نیفتاده بود، بلکه شاهی رفته، شاه دیگری آمده بود! امام هم از ابتدا با بنی‌صدر برخورد نمی‌کرد، اما شهید بهشتی از همان ابتدا مخالف بودند. البته وقتی امام می‌گفتند: سکوت کنید، سکوت می‌کردند. اگر قضیه هیئت حل اختلاف یادتان باشد که من بودم و جناب آقای یزدی و مرحوم اشراقی، امام فرمودند: دیگر دعوا نکنند و در روزنامه‌ها و سخنرانی‌ها با هم مخالفت نکنند. دو سه ماهی هم آتش‌بس داده شد و امام ما را مامور کردند که: مواظب این آقایان باشیم، هر وقت تخلف کردند به آنها تذکر بدهیم و اگر توجه نکردند، به امام شکایت کنیم. دو سه ماهی ما بودیم و مرحوم بهشتی واقعاً در آن سه ماه تخلفی نکرد، ولی بنی‌صدر حرف خودش را می‌زد و در روزنامه «انقلاب اسلامی» هر چه دلش می‌خواست می‌نوشت. گاهی احضارش می‌کردیم و می‌گفتیم این حرف‌ها را نزن، ولی بی‌فایده بود. گاهی هم نهضت آزادی‌ها در روزنامه «میزان» یک چیزهائی می‌نوشتند.
منظور اینکه طرز تفکر بنی‌صدر، طرز تفکر انقلاب اسلامی و ولایت فقیه نبود. اصلاً ولایت فقیه مطلقه فقیه را قبول نداشت و می‌گفت: اینها درست نیست. به همین جهت مرحوم شهید بهشتی احساس خطر می‌کرد. بالاخره هم بنی‌صدر باطن خود را ظاهر کرد و امام هم راضی شدند که او را بردارند.

- ظاهرا جنابعالی و عده‌ای از همفکران، درآغاز برای تحقق ریاست جمهوری شهید بهشتی تلاش می کردید. ماجرا ازچه قرار بود؟
قضیه ریاست جمهوری که پیش آمد، حزب جمهوری اسلامی اول آقای جلال‌الدین فارسی را معرفی کرد که به دلائلی نشد. بعد آقای دکتر حبیبی را مطرح کرد، ولی قبلا خود ما خدمت امام رفتیم. من بودم و مرحوم شهید باهنر و احتمالاً آقای هاشمی رفسنجانی. رفتیم و عرض کردیم که: اجازه بدهید آقای بهشتی هم کاندید بشود. سه ربع خدمت امام صحبت کردیم. امام در آن مقطع می‌فرمودند: «من اعتقاد ندارم که روحانیون وارد کارهای اجرائی حکومت بشوند، چون مردم فکر می‌کنند که ما انقلاب کرده‌ایم که خودمان رئیس و حاکم بشویم و این خوب نیست. نگذارید که از اول انقلاب، فکر مردم به جاهای بدی کشیده و منحرف شود. شماها می‌توانید در مجلس، قانون‌گذاری، قوه قضائیه و امور فکری باشید. اما در کار اجرائی وارد نشوید». ما خیلی اصرار کردیم که: اجازه بدهید ایشان کاندیدا بشود، شاید رای نیاورد، اما امام قبول نکردند. بعد هم حزب آقای دکتر حبیبی را کاندید کرد که ایشان رای نیاورد.

- علت حمایت جامعه روحانیت مبارز از بنی صدر، در دوره اول ریاست جمهوری چه بود؟
بله، جامعه روحانیت متهم بود که طرفدار بنی‌صدر است، در حالی که این‌طور نبود. خود مرحوم شهید بهشتی جزو جامعه روحانیت بود. همین‌طور مرحوم شهید باهنر و مرحوم شهید مفتح. آقای هاشمی، مقام معظم رهبری و... منتهی جامعه روحانیت، دو قسمت شده بودند. یک عده در حزب بودند و یک عده نبودند. البته من با اینکه در حزب نبودم، ولی طرفدار بنی‌صدر هم نبودم، منتهی من مخالفت علنی نمی‌کردم، چون بنی‌صدر به هر حال رئیس‌جمهور بود و من هم وزیر کشور بودم، ولی خصوصی با او دعواهای زیادی داشتم که اگر بخواهم نقل کنم، یک کتاب می‌شود! دائماً نصیحتش می‌کردم که این کارها را نکن. مخصوصاً در ماجرای 14 اسفندِ دانشگاه، خیلی به او هشدار دادم.
در قضیه هیئت حل اختلاف که آن هم بحث مفصلی است و نوارهایش موجودند و اگر بخواهد تدوین شود، مجموعه بزرگی می‌شود. در اواخر آن دوره سه ماهه، من خدمت امام رفتم و گفتم:«آقا! این آقا دارد خراب می‌کند، جنگ به این وضع است، ایشان هم بسیجی‌ها را تحویل نمی‌گیرد، سپاهی‌ها را تحویل نمی‌گیرد و به آنها سلاح نمی‌دهد.» داخل پرانتز عرض کنم رفته بود دزفول و ما رفتیم آنجا که با او حرف بزنیم، جالب بود. به امام گفتم: این آقا دارد کارهای خطرناکی می‌کند و شما هم هیچ حرفی نمی‌زنید! امام فرمودند: «من دلم نمی‌خواهد رئیس‌جمهور اول ما به شکلی دربیاید که دنیا بگوید اینها انقلابی کردند و حتی نتوانستند یک رئیس‌جمهور را هم برای خودشان نگه دارند و تحمل کنند. این رئیس‌جمهور اول ماست و من دارم با او مدارا می‌کنم که یک قدری درست بشود. ولی اگر بخواهم او را بردارم با یک اشاره انگشت برمی‌دارم. او خیال می‌کند که در بین مردم جایگاهی دارد، نمی‌داند که اگر جایگاهی دارد، به خاطر تاییدی است که من کردم و اگر این تایید را نکنم، آن جایگاه از بین می‌رود».
واقعاً همین‌طور هم شد و امام دو سال مدارا کردند که شاید اصلاح بشود. مدام به ما می‌گفتند: بروید نصیحتش کنید. همین‌طور به مرحوم بهشتی می‌گفتند: مدارا کنید...، ولی اثری نداشت و بنی‌صدر کار خودش را می‌کرد.

- اگر موافق باشید بر گردیم به شهید بهشتی و پاره‌ای از خصال ایشان. از نظر شما، چه خصالی دررفتار ایشان بارزتر بودند؟
دراینجا باید عرض کنم که مرحوم شهید بهشتی، واقعاً به این حرفی که می‌زد اعتقاد داشت که: «ما شیفتگان خدمت هستیم نه تشنگان قدرت». واقعاً مرحوم بهشتی این‌طور بود. مجسمه خدمت و تقوا بود. البته مقدس نبود و مقدس‌مآبی هم نمی‌کرد، ولی واقعاً باتقوا بود. ایشان سال‌ها در خارج زندگی کرده بود، اما در تمام جلساتی که داشتیم، یک ربع به اذان که می‌شد، می‌گفتند: نماز. می‌گفتند: آقا! مسئله و بحث تمام نشده. می‌گفتند: خدا دعوت کرده و باید برویم، بعد می‌نشینیم و دنباله بحث را می‌گیریم. گاهی دوستان دیگر می‌نشستند که بحث را تمام کنند، اما ایشان می‌رفت و نمازش را به جماعت یا فرادا می‌خواند و هیچ وقت حاضر نبود نماز اول وقتش را، حتی به خاطر بحث‌های انقلابی کنار بگذارد. می‌گفتند: همه چیز ما نماز است و باید برپایه نماز کار کنیم... تقیّدش به این مسائل زیاد بود.
مسئله دیگری که در مرحوم شهید بهشتی بسیار بارز بود، مسئله نظم بود. نظم و انضباط ایشان فوق‌العاده بود. قبل از انقلاب که کارهایشان زیاد نبود، می‌گفتند: روزهای جمعه من مال خانواده است. هر وقت که می‌خواستیم جلسه‌ای بگذاریم، می‌گفتند: «اینها هم حق دارند، بچه‌های من تحت تربیت من هستند، اگر قرار باشد همه وقتم را صرف امور دیگر کنم و از خانه بیرون باشم، چه کسی به بچه‌ها برسد؟». لذا می‌گفتند که: جمعه‌ها مال خانواده است... ولی در وقت‌های دیگر که جلسه داشتیم، دقیقاً سر وقت می‌آمدند. منزل ایشان در دو راهی قلهک، خیابان شریعتی بود و مثلاً ساعت 7 قرار بود جلسه جامعه روحانیت را در منزل ایشان برگزار کنیم. گاهی که ما پنج دقیقه زودتر می‌رسیدیم، در را که می‌زدیم، در را باز نمی‌کرد! ما گله می‌کردیم که: پشت در ماندیم. ایشان می‌گفت: «من راس ساعت 7 با شما قرار داشتم، پنج دقیقه به هفت که قرار نداشتم، زودتر آمدید به من ربط ندارد! ساعت هشت هم که می‌شد، ایشان اعلام می‌کرد که جلسه تمام شد». همین نظم و انضباط آهنین ایشان بود که مجلس خبرگان را، واقعاً مجلس خبرگان کرد. در نظم و انضباط و وقت‌شناسی، فوق‌العاده عجیب بود. همه ماها هم باید یاد بگیریم که دقایق و لحظات زندگی، باید روی حساب و کتاب باشد.

- امام فرمودند بهشتی مظلوم زیست و مظلوم مرد و خار چشم دشمنان اسلام بود. این مظلومیت ناشی از چیست؟
تحلیل من این است که از وقتی که بحث ریاست‌جمهوری شروع شد و بنی‌صدر آمد، بحث مظلومیت شهید بهشتی شروع شد. گرچه امام از روی مصلحت فرمودند که: از روحانیون کسی به میدان نیاید، همین که بنی‌صدر بیاید و بهشتی نیاید، اوج مظلومیت مرحوم بهشتی است! نمی‌خواهم بگویم امام ظلم کردند، خیر، ایشان از روی مصلحت فرمودند که یک وقت مردم فکر نکنند که روحانیون دنبال حکومت هستند، ولی بعد خود امام صریحاً گفتند: اشتباه کردم! من فکر می‌کردم روحانیون را کنار بگذاریم، بهتر است تا اینکه حضور و اشراف اجرائی داشته باشند، بعد فهمیدیم اشتباه کردیم. این مظلومیت سنگینی برای مرحوم بهشتی بود. بعد هم ایشان به خاطر حفظ حریم انقلاب و حفظ حریم امام، چقدر صبر کرد. در آن سه ماهی که بحث شورای حل اختلاف بود، مرحوم بهشتی حرف‌ها را می‌شنیدند و سکوت می‌کردند و پاسخ نمی‌دادند. تا وقتی که این بحث‌ها در شورای انقلاب و داخل خود نهادها بود، شاید تحمل این تهمت‌ها و هجمه‌ها کمی آسان‌تر بود، ولی بعد دامنه این تهمت‌ها به میان مردم کشیده شد، وضعیت بغرنجی به وجود آمد. مردم که روی حساب و کتاب به حرف‌ها گوش نمی‌دهند و شایعه، کار خودش را می‌کند. قرآن درباره شایعات، بر نهی شدید و عذاب الیم تصریح کرده و فرموده: «ان الذین یحبون ان تشیع الفاحشه...»، کسانی که دوست داشته باشند چیزهای بد در بین مردم شایع شود...، یک نفر می‌تواند در تاکسی بنشیند و شایعه درست کند. حالا که دیگر سایت‌ها هم درست شده‌اند که بد از بدتر! نسبت‌های ناروا،‌ نسبت‌های دروغ، تهمت‌های ناروا! اواخر شورای انقلاب در منزل مهندس نکوفر، یک جلسه دوره‌ای گذاشته بودیم. در آنجا بنی‌صدر سر مرحوم بهشتی داد زد که: تو دروغگو هستی... و باز مرحوم بهشتی سکوت کرد! مرحوم بهشتی می‌گفت: من در خارج که بودم که شما را می‌شناختم، معذلک به خاطر حفظ مصالح انقلاب سکوت کردم، این‌طور برخورد نکنید...، ولی بنی‌صدر دست برنمی‌داشت و ایشان باز سکوت می‌کرد تا وقتی که شایعات را بین مردم بردند و فضای بعدی به وجود آمد. دیدید که بعد از شهادت ایشان، عده زیادی سر مزار ایشان می‌رفتند و گریه می‌کردند که: خدایا! ما را بیامرز. چه تهمت‌هائی به این مرد بزرگ زدیم!
اگر ایشان مصلحت نظام را درنظر نمی‌گرفت، می‌توانست از خود دفاع کند و این کار را می‌کرد، ولی چون امام فرموده بودند: اختلاف ایجاد نکنید و به جان هم نیفتید، سکوت می‌کرد. شاید بچه‌هائی هم که در این وادی‌ها افتادند که امثال ایشان را به شهادت برسانند، با اعتقاد رفته بودند، اما چه اعتقادی؟ منافقین و بنی‌صدر و طرفدارانش، آنها را شستشوی مغزی داده بودند. این شهادت از یک طرف برای پاک شدن این تهمت‌ها تاثیر شگرفی داشت، ولی از آن طرف هم مرحوم شهید بهشتی همان‌طور که امام فرمودند: با مظلویت زندگی کرد و با مظلومیت هم از دنیا رفت.

- جنابعالی در روز حادثه 7تیر کجا بودید و وقتی خبر را شنیدید، چه احساسی داشتید؟
من آن موقع، وزیر کشور بودم. شب بود و محل حزب با وزارت کشور -که آن موقع در خیابان بهشت و محل فعلی شهرداری بود- فاصله زیادی نداشت. صدای انفجار را که شنیدم، از کمیته به من خبر دادند که در حزب حادثه‌ای روی داده است. من به مرحوم رجائی که در نخست‌وزیری بود، زنگ زدم. زودتر از من خبردار شده بود. مرحوم رجائی گریه کرد و گفت: همین‌قدر بدانید که کمرمان شکست، بهشتی رفت! اوضاع بسیار ناامن بود و به ما اجازه نمی‌دادند خودمان در صحنه این حوادث حضور داشته باشیم. مرحوم رجائی با اینکه خودش در حزب نبود، اما بعد از امام، پشتوانه انقلاب را مرحوم شهید بهشتی می‌دانست و می‌گفت: کمرمان شکست! خدا رحمتشان کند.

با تشکر از فرصتی که دراختیار ما قرار دادید.



بنی صدر به اخباری دلخوش بود که از فوت قریب الوقوع امام حکایت می کرد؛ 06 تیر 1396

دیدگاه ها

نظر دهید

اولین دیدگاه را به نام خود ثبت کنید: