درآمد:
در بسیاری از تصاویر بر جایمانده از شهید محراب آیت الله سید اسدالله مدنی، تصویر جوانی را میبینیم که همواره درکنار و ملازم اوست. آنچه پیش روی دارید بخشهایی از خاطرات حمید منبعجود یا همان جوانِ همراه آن بزرگوار است. امید آنکه علاقمندان تاریخ انقلاب را مقبول افتد.
- شما از چه مقطعی و چگونه با شهید آیتالله سید اسدالله مدنی آشنا شدید؟ زمینههای این آشنایی چگونه مهیا شد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من اولین بار، ایشان را در آذرشهر زیارت کردم. البته پدر خانم ما در دورانی که ایشان در کردستان تبعید بودند، یک روز آمد و گفت که: یک روحانی مبارز را به اینجا تبعید کردهاند و ما میخواهیم به دیدن ایشان برویم. بار اول، پدر، برادر و پدرخانم من به ملاقات ایشان رفتند و یک روز هم پیش ایشان ماندند. آقا گفته بودندکه: ماندن شما در اینجا به صلاح نیست و بروید. قرار شد ما هم به دیدن ایشان برویم. دو روز مانده بود که ایشان تلفن زدند و گفتند که: من به آذرشهر آمدهام و شما به اینجا بیایید. ما هم چند نفر بودیم و همراه پدرم به آذرشهر رفتیم.
- اولین دیدار خود با ایشان را چگونه توصیف می کنید؟
ایشان داشت در مسجد بزرگی سخنرانی میکرد. ما هم رفتیم پای منبر نشستیم تا حرف ایشان تمام شد. بعد همراه ایشان به منزلشان رفتیم و دیدیم چند تن دیگر از بزرگان هم در آنجا هستند. شهید مدنی کمی صحبت کردند و بعد رو به من کردند و از من پرسیدند: «تحفه برای ما چه آوردهاید؟» من بیستتا عکس امام را در لباسم جاسازی کرده و از تبریز آورده بودم. آن روزها حتی بردن نام امام هم خطرناک بود، چه رسد به اینکه عکس امام را داشته باشید، آن هم نه یکی که بیست تا. اگر ساواک وسط راه مرا میگرفت ،کارم ساخته بود. با غرور، عکسها را از پیراهنم بیرون آوردم و گفتم: «بله آقا! اینها را آوردهام.» شهید مدنی با دیدن عکسها فوقالعاده خوشحال شدند.عکس امام را بوسیدند و بسیار تشکر کردند. همه ریختند که عکس امام را از ایشان بگیرند و ایشان فرمودند: «به شرطی عکس به شما میدهم که فردا پشت شیشه مغازهتان بزنید! اگر جراتش را ندارید، بیهوده عکس نبرید.» همه قول دادند که این کار را خواهند کرد و آقا هم عکسها را بین آنها پخش کردند. شام خوردیم و آقا کمی برایمان صحبت کردند. ما از ایشان قول گرفتیم که حتماً به تبریز بیایند.
- اوضاع تبریز در آن روزها چگونه بود؟
به برکت وجود شهید آیتالله قاضیطباطبایی همه چیز نظم خاصی داشت. ما به تبریز برگشتیم و خدمت ایشان رفتیم و عرض کردیم که در آذرشهر خدمت آیتالله مدنی بودهایم. ایشان فرمودند: از آمدن ایشان به آذرشهر مطلع هستند و به دیدار ایشان خواهند رفت. فردا صبح آقای قاضی به دیدار آقای مدنی رفتند و از ایشان برای آمدن به تبریز دعوت کردند. چند روز بعد هم به ما دستور دادند که برویم و شهید مدنی را بیاوریم. چند نفر از جمله میرزا حمید روحانی به آذرشهر رفتند و آیتالله مدنی را با جلال و جبروت به تبریز آوردند. ابتدا ایشان به منزل آیتالله قاضی آمدند و جمعیت زیادی به دیدن ایشان آمد. به همین دلیل و برای اینکه مزاحمتی برای شهید قاضی فراهم نیاید، در میدان مقصودیه خانهای برای ایشان اجاره شد و شهید مدنی به تبریز آمدند. خانوادهشان با ایشان نبودند، برای همین یک روز من پیش ایشان میماندم، یک روز برادرم.
- حضور ایشان در تبریز چه تاثیر ی داشت؟
ایشان در مسجد سخنان پرشوری ایراد میکردند و تبریز وضع خاصی پیدا کرد. بیرون و داخل مسجد پر از جمعیت میشد و بعد از سخنرانی، مردم سوالات زیادی را از ایشان میپرسیدند. ایشان هم میگفتند که: باید اسلحه تهیه کنیم تا بتوانیم در برابر کفار بایستیم و با آنها مقابله کنیم.
- سئوالات مردم نوعاً حول وحوش چه مواردی بود؟
مردم میپرسیدند: امروز ما چه وظیفهای داریم؟ شهید مدنی میفرمودند: «زمانی که حضرت رسول(ص) و امیرالمومنین(ع) میجنگیدند، اسلحهشان شمشیر بود، حالا تفنگ است. باید تفنگ پیدا کنیم و مغز اینها را متلاشی کنیم.»
- واکنش رژیم چه بود؟ خاطرهای از برخورد رژیم دارید؟
بله، یک شب شهید مدنی داشتند اعلامیه امام را مطالعه میکردند که در حیاط را زدند. من رفتم و در را باز کردم و دیدم چند افسر شهربانی هستند. تعارف کردم و آمدند داخل. وقتی وارد شدند، آقا با آنها سلام و احوالپرسی گرمی کردند و گفتند: بفرمایید بنشینید. آنها با کمی تغیّر گفتند: «خیر! حرفی داریم میزنیم و میرویم!» شهید مدنی با همان لحن مهربان و لطیف خود گفتند: «این حرفها چیست؟ شما سربازان ملت هستید، آقای خمینی این حرفها را برای آقا شدن شما میزنند، نمیخواهند شما نوکر آمریکا باشید، این پهلوی لعنتی شما را نوکر آمریکا کرده!» آنها نشستند و آقا نیم ساعتی برایشان حرف زدند و اعلامیه امام را برایشان خواندند! آنها مات و مبهوت نشسته بودند و گوش میدادند و جرات نداشتند تهدید و تعرضی بکنند. وقتی داشتند میرفتند، با لحن التماسآمیزی از شهید مدنی میخواستند که یک کمی ملایمتر صحبت کنند. ایشان گفتند: «مگر من چه گفتم؟ از نهجالبلاغه و قرآن گفتم.» به هر حال آنها رفتند و شهید مدنی گفتند: «الحمدالله، خوب شد، کمی موعظهشان کردیم.» ذرهای ترس در ایشان وجود نداشت. علتش هم این بود که ایشان هر کاری که میکردند، برای رضای خدا و اعتلای اسلام بود. یک شب هم آقا منبر رفتند و سخنرانی تندی را علیه رژیم ایراد کردند. دو سه روز بعد، نوبت من بود که پیش آقا بمانم. در تبریز حکومت نظامی اعلام کرده بودند.ساعت دوازده شب بود که در خانه را زدند. من میدانستم که این دفعه اوضاع فرق میکند و اینها ماموران ساواک هستند. از آقا اجازه گرفتم که در را باز کنم و ایشان اجازه دادند. سرهنگ بیدآبادی بود که سر من داد زد که: چرا در را باز نمیکنی؟ گفتم: سرباز بدون اجازه شما میتواند کاری بکند؟ من هم بدون اجازه آقا نمیتوانم کاری بکنم! آنها پیش شهید مدنی رفتند و آقا نصیحتشان کردند که: شاه رفتنی است و آنها هم بهتر است به ملت بپیوندند و بیهوده خود را قربانی رژیمی که در حال نابودی است نکنند.
یک شب هم نوبت برادرم بود پیش آقا بماند و مامورین میآیند که ایشان را ببرند. شهید مدنی میگویند: «نمیتوانم با شما بیایم، مگر اینکه پای حفظ جان در میان باشد و برای این کار حجت داشته باشم. اگر به پای خود بیایم، در روز قیامت در پاسخ به سوال خدا که چرا از مبارزه دست کشیدی؟ جوابی ندارم.» آنها هم که میبینند این طور است، اسلحه میکشند و میگویند: وسایلتان را جمع کنید چون برنمیگردید! آقا گفتند که: در اینجا میهمان هستند و وسیلهای ندارند. بعد هم گفتند که: من سوار ماشین طاغوت نمیشوم و با ماشین دوستان میآیم! بعد هم سوار ماشین آقای حسیننژاد شدند.
- ایشان را کجا بردند؟ حرفشان چه بود؟
ایشان را بردند قم. خانواده آقا هم آنجا بودند. بعد گفتند: اگر میخواهید در قم بمانید، باید آقای شریعتمداری یادداشت بدهد. شهید مدنی گفتند: «من غیر از امام کسی را نمیشناسم که یادداشتی بگیرم. اگر اجازه بدهید در قم میمانم و اگر اجازه ندهید از اینجا میروم.»
- کجا رفتند؟
خواست خدا بود که ایشان رفتند همدان. البته ماموران ساواک ایشان را بردند زنجان و رها کردند. برادرم ایشان را برد به قم که خانوادهشان در آنجا بودند. بعد آقا تصمیم گرفتند بروند همدان و این درست مقارن زمانی بود که رژیم، لشکر کرمانشاه را به تهران احضار کرد. از تهران به شهید مدنی تلفن زدند که: جریان از این قرار است که بناست لشکر کرمانشاه به تهران بیاید که اگر این طور شود، تهران را با خاک یکسان میکند! شهید مدنی فرمودند: خیالتان راحت که لشکر نمیتواند از اینجا عبور کند. بعد هم به مردم تعلیم دادند که من اینها را کمکم آرام میکنم و شماسوار تانکها بشوید. البته چندتا افسر خیلی خبیث بودند و هر چه آقا به آنها گفتند: دست بردارید، اینها برادرهای شما هستند، گوش ندادند! آقا با بقیهشان حرف زدند و آنها را قانع کردند که دست از برادرکشی بردارند. مردم هم سوار تانکها شدند و در ساعت سه در تهران اعلام شد که لشکر زرهی کرمانشاه به ملت ملحق شده است. خداخواهی بود که وضعیت به این شکل در آمد که شهید مدنی به همدان بروند که اگر نمیرفتند و لشکر کرمانشاه به تهران میرسید، کار تمام بود. آقا میگفتند: من در آن شب دست خدا را به عینه دیدم که چطور همه چیز را به نفع اسلام و انقلاب هدایت فرمود. آن شب مردم آن چند افسر خبیث را دستگیر کردند. بعد هم که نیروی هوایی و ارتش به مردم پیوستند.
- شما و دو برادرتان همواره ملازم شهید آیت الله مدنی بودید. ایشان از قبل از پیروزی انقلاب چه خاطراتی را برای شما نقل میکردند؟
میفرمودند: «موقعی که در کردستان تبعید بودم، آقای خلخالی هم آنجا بود. او روزها میرفت سر کوه و برای مردم سخنرانی میکرد! وقتی میگفتند: این چه کاری است؟ میگفت: در شهر که نمیگذارند حرف بزنم، به همین دلیل به کوه و صحرا میروم و با مردم حرف میزنم.» آقا میفرمودند: «خود من هم در آنجا ساکت نبودم، چند روزی رفتم مسجد و به امام جماعت آنجا اقتدا کردم. بعد جوانها دیدند که من میخواهم بعضی از حرفها را بزنم و دورم را گرفتند. چند روزی در آن مسجد حرف زدم و ساواک آمد و آنجا را بست. به مسجد دیگری رفتم و باز جوانها دورم را گرفتند. ماموران ساواک دیدند حریف من نمیشوند، آمدند و گفتند: حق نداری از خانهات بیرون بیایی، فقط ساعت هشت باید بیایی شهربانی و امضا کنی و برگردی به خانهات!» چند روز آخر اقامت آقا در کردستان این طور شد. بعد مردم آن قدر فشار آوردند که اینها خسته شدند و گفتند: بروید! ما هم رفتیم آذرشهر و آقای قاضی دعوت کردند و رفتیم تبریز.
- از رابطه شهید مدنی و حضرت امام برایمان بگوبید؟ از این مقوله چه خاطراتی دارید؟
شهید مدنی کاملاً مطیع حضرت امام بودند. ایشان موقعی که در نجف بودند، مجتهد بلند پایهای بودند و خودشان درس میدادند و حتی هنگامی که آیتالله خویی نمیتوانستند به نماز جماعت بروند، شهید مدنی به جای ایشان نماز را اقامه میکردند. با این همه همواره پیش امام تعظیم میکردند و میگفتند: من مطیع امام هستم. موقعی که آیتالله قاضی شهید شدند، امام به شهید مدنی حکم دادند که به تبریز بروند و حکم ایشان هم طوری بود که نماینده تام الاختیار امام بودند.
- شما همراه شهید مدنی به دیدار امام رفتید. از آن سفر و صحبتهای ایشان با حضرت امام برای ما بگویید؟
من در حیاط ایستادم و آقا رفتند پیش امام. بعد از چند دقیقه مرحوم سیداحمدآقا آمدند و مرا صدا زدند که: بروم داخل! امام چند دقیقهای صحبت کردند و بعد من اجازه گرفتم و رفتم بیرون. بعداً به اقا گفتم: لازم نبود زحمت بکشید و مرا صدا بزنید. فرمودند: به شما قول داده بودم... حرفهای آقا با امام، درباره بنیصدر بود. شهید صدوقی و شهید اشرفیاصفهانی هم در این باره با امام حرف زده بودند. شهید مدنی میفرمودند: «ما واقعاً امام را نمیشناسیم، ایشان فرمودند: صبر داشته باشید، وقتش که برسد و ملت او را خوب بشناسندعزلش خواهد کرد، آسوده باشید.»
- از دورانی که ایشان به جای شهیدآیت الله قاضی به تبریز آمدند، برایمان بگویید؟ درآن روزها فضای تبریز چگونه بود؟
ایشان روزها در مسجد آیتالله مرتضی خسروشاهی و شبها در مسجد قزللی (شهید مدنی فعلی) نماز میخواندند. ایشان موقعی که به تبریز آمدند، مرحوم آقای بحرینی منزلش را به ایشان داد. مرحوم آیتالله مشکینی که به تبریز آمدند و آن خانه را دیدند که هم خانه است و هم دفتر و محل رجوع مردم، گفتند: «این چه وضعی است؟ ایشان که جوان نیست، یک پیرمرد هفتاد،هشتاد ساله است. اگر قرار باشد که هیچ استراحتی نداشته باشد، از پا در میآید. یک جایی برای زندگی ایشان پیدا کنید و ایشان یکی دو ساعت در روز بیاید اینجا و کارهایش را انجام بدهد و برگردد به خانهاش.» ما این را به شهید مدنی گفتیم، ولی قبول نکردند. آقایان رفتند پیش آیتالله گلپایگانی که: آقا شما چیزی بفرمایید. ایشان فرمودند: «زودتر برای ایشان جایی را بخرید، من اجاره میدهم.» بعد هم به من امر کردند که چون محل را میشناسم، سریع جایی را پیدا کنم. من رفتم سراغ حاج آقامحمد صادقی و گفتم: «حاجآقا! حیاطت را به ما میدهی؟» ایشان گفت: «با کمال میل!»عصر رفتم به مسجد و گفتم: «آقا! آیت الله گلپایگانی امر کردند و ما هم جایی را پیدا کردیم، تشریف بیاورید ببینید.» آقا آمدند و خانه را دیدند و گفتند که: برای خانواده خیلی خوب است. خانه را خریدیم و قباله را گرفتیم و به آقا عرض کردم شناسنامهتان را بدهید که من بروم و خانه را محضری کنم. ایشان فرمودند: «شب بیا به خانه. هم شناسنامه را بگیر، هم یادداشتی دارم. بردار ببر بده به محضردار.» اطاعت امر کردم و شناسنامه را گرفتم و همراه نامه دربسته بردم دادم به محضردار. او نامه را خواند و گفت: «آقا نوشتهاند: خانه را به اسم مسجد بزنید. نمیشود. چون آقایان گفتهاند که خانه را به اسم آقای مدنی بزنیم.» من برگشتم و خدمت شهید مدنی عرض کردم که: آقا! میگویند نمیشود. ایشان فرمودند: «پسرم، من دیگر پیر شدهام و چند روزی بیشتر مهمان شما نیستم، این بیتالمال است، فردا که از دنیا بروم، بچهها از قم میآیند و مدعی میشوند که بابا برای ما خانه گذاشته، در حالی که این بیتالمال است و من روز قیامت جوابی ندارم که بدهم.» عرض کردم: «محضردار میگوید نمیشود.» فرمودند: «برو بپرس چطور بنویسم که بشود؟ میخواهم طوری بنویسم که از حالا به بعد، امام جماعت مسجد در این خانه بنشیند.» خلاصه قباله خانه به صورتی که ایشان میخواستند نوشته شد. بعد هم آن خانه را تبدیل به کتابخانه کردند. ایشان این طور بود. یعنی حرفی را نمیزد، مگر اینکه به آن عمل کند.
- به حساسیت شهید مدنی نسبت به بیتالمال اشاره کردید. در این خصوص هم خاطره خاصی دارید؟
بله، یک شب برادر ایشان از آذرشهر آمد و گفت: آمدهام کمی از شما پول قرض کنم. آقا فرمودند: «من پولی ندارم، اینها که میبینی همه سهم امام است.» برادر آقا ناراحت شد و به اتاق دیگر رفت. من گفتم: «آقا! بنده خدا پول زیادی هم نمیخواهد، این همه راه هم آمده، ما که روزی به صد نفر کمک میکنیم، اجازه بدهید کار این بنده خدا را هم راه بیندازیم.» آقا فرمودند: «اگر خودت به عهده میگیری و قرض میدهی و بابتش سفته میگیری برو این کار را بکن، و گرنه پول بلا عوض نداریم که بدهیم. من روز قیامت جواب ندارم بدهم که چرا پول بیتالمال را به برادرم دادم.»آقا این جور آدمی بود و غریبه و آشنا برایش فرق نمیکرد. تا آخر هم همین طور ماند. من گاهی که به رفتارهای بعضیها فکر میکنم، واقعاً متحیر میمانم که امثال آقا چطور زندگی میکردند و چقدر مراقب این چیزها بودند و چقدر به خودشان سخت میگرفتند و اینها چه راحت هر کاری که میخواهند میکنند! در آن روزها میلیونها تومان پول دست آقا بود و حتی یک ریالش هم خرج خودش و خانوادهاش نمیکرد.
- غائله خلق مسلمان در تبریز، یکی از معضلات بزرگ نظام اسلامی بود. از برخورد آنها با شهید آیت الله مدنی چه خاطراتی دارید؟
خلق مسلمانیها واقعاً تبریز را به آشوب کشیدند. آنها یک بار حیاط خانه آقا را سنگباران کردند. یک بار هم آقا را گرفتند و در کیوسک راهنمایی و رانندگی حبس کردند! رادیو تلویزیون را هم گرفته بودند. آقا فرمودند: «گیریم که چهار نفر هم دور من جمع شوند و بگویند مرده باد، طوری نیست. شما بروید رادیو تلویزیون را آزاد کنید.» دیدیم مصلحت این بود که توجه ضد انقلاب به طرف آقا جلب شود و حزبالهیها از فرصت استفاده کنند و رادیو تلویزیون را پس بگیرند. همه دور کیوسک جمع شده بودند و مرده باد و زنده باد میکردند که شنیدیم از رادیو صدای الله اکبر، خمینی رهبر میآید.
- مطلبی که شهید آیتالله مدنی در خطبههای نمازجمعه میگفتند، نشان میداد که ایشان دقیقاً در جریان مسائل روز هستند. این اطلاعات را از کجا به دست میآوردند؟
هم تمام روزنامهها را مطالعه میکردند، هم به اخبار همه رادیوها گوش میدادند، منتهی بیشترین اخبار را از مردم میگرفتند. مثلاً از طریق بازاریها در جریان کامل اوضاع بازار قرار گرفتند و به همین ترتیب از طریق نمایندگان اصناف، دقیقاً میدانستند وضعیت چگونه است. اغلب هم پیاده اینطرف و آنطرف میرفتند و در تماس مستقیم با مردم بودند. یادم هست تازه ازدواج کرده بودم و یک شب نماز آقا در مسجد که تمام شد، ایشان از من پرسیدند: «جایی مهمان هستی؟» عرض کردم: «نه آقا! مهمانِ چی؟» فرمودند: «پس بیا اینجا بنشین که کار داریم، شاید کسانی باشند که با من کار داشته باشند و مقید باشند که به خانه نیایند یا بیایند و پاسدارها راهشان ندهند. اگر در روز قیامت کسی جلوی مرا گرفت و گفت: با شما کار داشتم و راهم ندادند، چه جوابی باید بدهم؟ آمدم به مسجد که دیگر کسی مانع مردم نشود، یزید هم دم در خانه من بیاید، شما حق ندارید مانعش بشوید، چه رسد به این مردم!» یک بار آقایی که خودش خیلی آدم خوبی بود اما پسر ناراحتی داشت، میآید دم در خانه آقا و پاسدارها راهش نمیدهند. او هم میرود و در جایی گلایه میکند. آقا این را فهمیدند و به شدت عصبانی شدند: «که این کارها چیست که شماها میکنید؟ من از دست شما تبریزیها چه کنم؟ یک بنده خدایی آمده دم در خانه من و شماها راهش ندادهاید؟ به چه حسابی؟ با اجازه چه کسی؟ بروید آن آدم را پیدا کنید بیاورید تا از او عذرخواهی کنیم.» آقا فوقالعاده مهربان و رئوف بودند، ولی وقتی عصبانی میشدند، واقعاً هیچ کس جرات نداشت حرفی بزند.
- اشاره کردید که شهیدآیت الله مدنی به بنیصدر بدبین بودند. اشارهای هم به خاطرات آن روزها داشته باشید؟
در اولین دوره انتخابات ریاست جمهوری، مردم مدام میآمدند و از آقا میپرسیدند: شما به چه کسی رای میدهید؟ آقا هم در نمازجمعه فرمودند: «من به آقای حبیبی رای میدهم.» بعد از نماز عدهای آمدند و گفتند: «آقا! شما چرا اسم بردید؟» آقا فرمودند: «تکلیف بود، من حرفی راجع به خوب بودن دکتر حبیبی و بد بودن بنیصدر نزدم، فقط گفتم به دکتر حبیبی رای میدهم، شما هم اگر علاقه دارید بروید به بنیصدر رای بدهید. من بنیصدر را میشناسم و شما نمیشناسید. من در همدان هم که بودم، پدرش میگفت: این کارهایی میکند که نمیدانم عاقبتش چهخواهدشد؟» آیتالله بنیصدر با پسرش مخالف بود و حتی خطبه عقد پسرش را هم نخواند و از آقای مدنی خواسته بود خطبه را بخوانند.
- آیا برای حضور در نمازجمعه آداب خاصی داشتند؟
بله، غسل میکردند و عطر میزدند. قبل از آن هم مطالعه زیادی میکردند. روزهای جمعه تا قبل از اینکه خطبهها و نماز را بخوانند، با هیچ کسی حتی یک کلمه هم حرف نمیزدند و حالت مخصوصی داشتند. در خطبه اول از تقوا و احکام میگفتند و در خطبه دوم از مسائل روز حرف میزدند. در افشای خیانتکاران ترسی نداشتند و برایشان هم فرق نمیکرد که آشنا باشد یا بیگانه، برادر باشد یا غریبه. هر کسی را که علیه انقلاب کاری میکرد، افشا میکردند. معتقد بودند هر مسولی را که خطا میکند، باید بلافاصله برکنار کرد و گرنه مردم به اصل انقلاب بدبین میشوند. بعدازظهرهای جمعه هم اگر شهید میآوردند یا مجلس ختمی برای شهیدی میگذاشتند، حتماً شرکت میکردند. نماز تمام شهدا را هم خودشان میخواندند.
- از روزهای منتهی به شهادت ایشان و روز شهادتشان برایمان بگویید؟
قبل از اینکه به فاجعه شهادت ایشان برسیم ، خاطرهای را نقل کنم. یک شب ایشان داشتند نماز میخواندند و من اجازه خواستم صدایشان را ضبط کنم. فرمودند: «چه خبر است؟ شهادت نزدیک شده؟» حاضر نبودند اجازه بدهند که من صدایشان را ضبط کنم تا بالاخره اصرار من نتیجه داد و این کار را کردم. حتی مراقب کوچکترین نکات هم بودند. موقعی که به نمازجمعه میرفتیم، از خیلی قبل پیاده میشدند. راننده میگفت: «آقا! هنوز خیلی راه مانده.» میفرمودند: «این مردم برای شنیدن حرفهای من آمدهاند، آن وقت من با ماشین از جلویشان رد شوم؟ باید پیاده بروم و آنها را ببینم.»
در روز شهادت، ایشان نماز جمعه را خواندند و چون دراین باره نظر فقهی خاصی داشتند، نماز را اعاده کردند. موقعی که قنوت میخواندند، دیدم که یک نفر نامه به دست آمد. آقا گفته بودند: اگر کسی خواست به من نامه بدهد یا مرا ببوسد، حق ندارید او را عقب بزنید. هر چه میگفتم: آقا! بعضیها سوءقصد دارند، میفرمودند :«این طور نیست، کاری به مردم نداشته باشید.» آن روز وقتی آن جوان را دیدم ، خواستم او را کنار بزنم که یک مرتبه بمب منفجر شد و آقا روی زمین افتادند! حتماً حکمتی در کار بود که خدا مرا زنده نگه داشت، و گرنه من هم باید آن روز شهید میشدم. یادم هست یک بار آقا را به خانه خودمان بردم. مادرم خیلی نگران ما سه برادر بودند. آقا فرمودند: «مطمئن باشید همان طور که آنها را سالم تحویل گرفتهام، سالم هم تحویل شما میدهم.» روزی که این حادثه روی داد، مادرم گفته بود: «من به حرف آقای مدنی ایمان دارم و مطمئن هستم که پسرم زنده میماند. واقعاً هم زنده ماندن من معجزه بود.
- و سخن آخر؟
شهید آیتالله مدنی برای من اسطوره مهربانی، شجاعت، تقوا و بزرگواری است. ایشان در مقابله با دشمنان انقلاب صراحت و شجاعت کم نظیری داشتند. در برابر مردم ضعیف و مظلوم، خاصع و فروتن و در برابر گردنکشان و ستمگران، قاطع و محکم بودند. حرف و عملشان یکی بود و در راه پاسداری از احکام و معارف اسلامی از هیچ کوششی دریغ نمیکردند. همه زندگیشان وقف خدمت به دین و مردم بود. خدا رحمتشان کند که بهترین الگو برای من و همه کسانی بودند که توفیق خدمت به ایشان را پیدا کردند.