درآمد:
بانو فاطمه کلباسی فرزند مرحوم حجتالاسلام حاج شیخ محمود کلباسی و همسر عالم مجاهد مرحوم آیتالله حاج شیخ ابوالقاسم خزعلی است. او در زندگی پرماجرای خویش با شوی ارجمندش، سالها در کوی پرپیچ وخم زندان و تبعید با وی همراهی و در روزهای اوج گیری انقلاب، فرزند جوانش را به نهضت اسلامی تقدیم کرده است. آنچه پیش روی دارید، گفتگویی است که به مناسبت دومین سالگرد ارتحال آیتالله خزعلی، با این بانوی بزرگوار انجام گرفته است. امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب و علاقمندان را مفید افتد.
- باتشکر فراوان از سرکار عالی به لحاظ شرکت در این گفتگو، به عنوان سوال نخست لطفاً بفرمایید که از چه تاریخی و چگونه با مرحوم آیتالله خزعلی آشنا شدید و این آشنایی چگونه به ازدواج منجر شد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من ده ساله بودم که پدرم به رحمت خدا رفت و شاید سنم از ده هم کمتر بود که آقای خزعلی به خواستگاری من آمدند. سن قانونی برای ازدواج 16 سالگی بود. ما چهار دختر بودیم و شناسنامههای ما را سه سال بزرگتر گرفته که طبق رسم خانواده در 13 سالگی شوهر کنیم. عموی ما از سوی پدر قیّم ما بودند. وقتی آقای خزعلی در 13 سالگیِ من بار دیگر به خواستگاری آمدند، مادرم با عمویم مشورت کردند و عمویم برای تحقیق درباره آقای خزعلی خدمت آیتالله بروجردی رفتند. ایشان فرموده بودند که: اگر دختر داشتم قطعاً به این خانواده میدادم. این تایید آیتالله بروجردی کافی بودتا مادرم به این ازدواج رضایت بدهند. بعد هم مراسم خواستگاری بود و عقد. پس از ازدواج هم از مشهد به قم رفتم و زندگی مشترک را شروع کردم.
- برایتان جدا شدن از خانواده سخت نبود؟
چرا، مخصوصاً که هیچ یک از اقوام مادر قم نبودند و با کسی هم رفت و آمد نداشتیم. آقای خزعلی فقط هفتهای یک بار برای زیارت، مرا به حرم میبردند. پنج شش متر هم از من جلوتر حرکت میکردند که وقتی طلبهها میایستند و با ایشان سلام و علیک میکنند، نفهمند که من همسر ایشان هستم! دور از هم راه میرفتیم. من بین زنها زیارت میکردم و بعد هم به خانه بر میگشتم. سالی یک بار هم مرا برای دیدار با خانواده به مشهد میبردند.
- چطور غربت و این وضعیت زندگی را با آن سن کم تاب میآوردید؟
ایشان اخلاق بسیار خوبی داشتند. من هم یک دختر چشم و گوشبسته و سازگار بودم. خودم هم دختر یک روحانی بودم و دیده بودم که پدر چگونه مردمداری میکنند و چطور در خانه ما به روی هر مهمانی باز بود. همین روحیات پدرم باعث شد که وقتی پدر بزرگم فوت کردند، عمویم خانه پدری را بفروشند و به دایی من بگویند: میدانم که اگر این پول را برای برادرم بفرستم، همه را خرج طلبهها میکند و چهار بچه و همسرش تا آخر عمر اجاره نشین خواهند بود. من این پول را میفرستم، ولی شما با آن خانهای بخرید. دایی ما هم همین کار را کردند. پدرم بعد از فوت هیچ ارثی برای ما نگذاشتند. آقای خزعلی هم همیشه میگفتند: «طلبهها گرسنه باشند و من خانه داشته باشم؟» ایشان هم دقیقاً اخلاق پدرم را داشتند. یک فرش ماشینی داشتیم که کهنه شده بود. من با پول خودم دو فرش خریدم و قسطهایش را هم خودم پرداختم. همیشه میگفتند: مگر فرش قبلی چه ایرادی داشت؟ خمس فرش را هم دادند و بعد رویش نماز خواندند، در حالی که من پول فرشها را قسطی میدادم و خمسی به آنها تعلق نمیگرفت. این قدر در مورد خرج کردن پول احتیاط میکردند.
- مخارج زندگیتان چگونه تامین میشد؟
از طریق منبر. جالب است که وضع زندگی ما با همه سادگی، قبل از انقلاب خیلی بهتر از بعد انقلاب بود. ایشان هرگز از سهم امام استفاده نکردند و همیشه میگفتند: «الحمدلله! هیچ خبری در زندگیام از سهم امام نشده است.»
- در کار منزل با شما همراهی میکردند؟
از همان اول همه کارها را باهم می کردیم. تکهزمینی خریدیم که تا خانه مسکونی ما فاصله زیادی داشت. هر روز صبح پیاده میرفتم و بالای سر عمله بناها میایستادم تا وقتی که کار تعطیل میشد و به خانه بر میگشتم. آقای خزعلی هم مرتباً منبر میرفتند که برای ساخت خانه پول تهیه کنند. خانه خیلی زیبایی بود و حوض بزرگی به شکل کفش داشت. دو طرفش هم باغچههای پر از گل بود. الان خرابش کرده و به جایش هتل ساختهاند!
- از نقش ایشان در تربیت فرزندان برایمان بگویید؟
همیشه به بچهها میگفتند: اگر تربیت شماها ده قسمت باشد، نه قسمت آن سهم مادرتان است و یک قسمت سهم من، قدر مادرتان را بدانید. همه کارهای خانه و بچهها از دکتر بردن تا مدرسه گذاشتن و رسیدگی به درس و مشق آنها، با من بود. حاج آقا حتی شاید نمیدانستند که آنها به کدام مدرسه میروند! بزرگ کردن نُه بچه، کار دشواری بود، مضافاً بر اینکه همیشه مهمان هم داشتیم. ایشان هیچوقت تذکر مستقیم به کسی نمیدادند. فقط روی نماز اول وقت، خواندن قرآن و حلال و حرام خیلی تاکید داشتند. به هیچ کاری هم کسی را سفارش نمیکردند، مگر اینکه ابتدا خودشان آن را انجام میدادند. مثلاً دوشنبهها و پنجشنبهها در نماز ظهر، حتماً آیه «هل اتی» را میخواندند و به ما هم توصیه میکردند. در مسجد سیداصفهان برای خانمها درس تفسیر قرآن گذاشته و برای حفظ آیه «هل اتی» جایزه تعیین کرده بودند. یادم هست که با دانشجویان شرط بسته بودند که ظرف دو سال آنها قرآن را حفظ کنند و ایشان نهجالبلاغه را. جایزه هم این بود که اگر دانشجویی توانست قرآن را حفظ کند، ایشان او را به مکه بفرستند و اگر ایشان نهجالبلاغه را حفظ کردند، آنها صدهزار تومان به فقرا کمک کنند. بعد هم دستور دادند که در ماشین چراغ مطالعه کوچکی را نصب کنند که ایشان بتوانند نهجالبلاغه را در فواصلی که سوار ماشین هستند، حفظ کنند. همین کار را هم کردند. قرآن را هم در زندان حفظ کرده بودند.
- از چه دورهای و چگونه مبارزه سیاسی را شروع کردند؟
از بعد از ازدواج و روی منبرهای محرّم، صفر و رمضان. هنوز آیتالله بروجردی زنده بودند که ایشان مبارزه با شاه را شررع کردند و به خاطرش تبعید شدند. اولین بار موقعی که به سلاخخانه رفته و دیده بودند که گاوها را پشت به قبله سر میبرند، بالای منبر به مردم گفته بودند که این گوشتها حرام هستند و نخورید!
- به خاطر چه موضوعی تبعید شدند؟
ایشان در رفسنجان بالای منبر گفته بودند که: شاه در دست آیتالله بروجردی، مثل یک انگشتری است که هر وقت بخواهند میتوانند آن را بیرون بیاورند!
- در آن شرایط اختناق عجب حرف سنگینی زده بودند!
بله، ایشان فوقالعاده شجاع بودند. بعد از سخنرانی، ماموران محل جلسه را محاصره میکنند، اما رفقای ایشان، فراریشان میدهند تا به تهران بیایند. کمی که راه را طی میکنند، ماشین خراب میشود و ماموران میتوانند ایشان را دستگیر کنند. بعد هم ایشان را به منزل رئیس شهربانی میبرند. حاج آقا در آنجا به نماز میایستند. بعد از نماز، رئیس شهربانی به آقای خزعلی میگوید: «بچههای شما چه گناهی کردهاند؟ من دلم برای آنها میسوزد!» آن روزها پنج یا شش بچه داشتیم. حاج آقا میگویند: «بچه های من، خدا و امام زمان(عج) را دارند، شما هم کاری که وظیفهتان هست انجام دهید.» رئیس شهربانی بهترین اتاق منزل را در اختیار حاج آقا میگذارد و حسابی از ایشان پذیرایی میکند و به ایشان میگوید: «به عیال گفتهام تا شما در خانه ما هستید، حتی با چادر هم به حیاط نیاید، بنابراین اگر خواستید وضو بگیرید، راحت به حیاط بروید.» حاج آقا دو روز و یک شب را در خانه آن آقا میگذرانند و بعد به زابل تبعید میشوند.
- شما چطور از این ماجرا خبردار شدید؟
ایشان برای پدرشان نامه نوشتند که من به زابل تبعید شدهام و شما همراه خانم و بچهها به اینجا بیایید. من در خانه مادرم در مشهد بودم و حسین -که در جریان انقلاب به شهادت رسید- تازه به دنیا آمده بود و دو ماهه بود. پدر حاج آقا فوقالعاده ناراحت شدند و گریه کردند. من گفتم: «مشکلی نیست، بلیط اتوبوس بگیرید، میرویم.» آن قدری هم که وسیله لازم بود، برداشتیم و با یک اتوبوس قراضه که صندلیهایش از زیر پایمان در میرفت، به زابل رفتیم. سه چهارماه در زابل بودیم تا آیتالله بروجردی افرادی را برای تحقیق درباره موضوع فرستادند و با تلاش ایشان، بالاخره حاجآقا تبرئه شدند. ما هم به مشهد برگشتیم.
- از چه دورهای و چگونه با حضرت امام آشنا شدند؟
حاجآقا شاگرد حضرت امام و فوقالعاده به ایشان علاقمند بودند. درباره احترام و علاقه ایشان به امام نقل این خاطره را مناسب میدانم. حاج آقا در روزهای دوشنبه در قم تفسیر قرآن میگفتند. یک بار یکی از طلبهها از ایشان دعوت میکند که برای ناهار به منزلش تشریف ببرند. حاجآقا خیلی به طلبهها علاقه داشتند و معمولاً دعوت آنها را میپذیرفتند. بعد از صرف ناهار، صاحبخانه حاجآقا را به زیر زمین -که هوای خنکتری داشت- میبرند که روی تختی استراحت کنند. موقع استراحت میبینند عکس امام به دیوار روبروی پای ایشان است. حاجآقا روی زمین و برخلاف عکس میخوابند. صاحبخانه بر میگردد و میپرسد: مگر تخت ناراحت بوده است؟ حاج آقا میگویند: اگر روی تخت میخوابیدم بیاحترامی به امام بود! همان شب موقعی که به خانه برمیگردند، امام را در خواب میبینند که به خانه ما تشریف آوردهاند. امام دستشان را بالا میبرند و سه بار میگویند: «بفاطمهالزهرا»! حاجآقا با همین رمز یا ذکر، چند بیمار را شفا دادند. به کسی که گفته بودند فرزندش حتماً باید عمل جراحی شود، گفته بودند وضو بگیر و رو به قبله بایست و خدا را سه بار به فاطمهزهرا قسم بده. او هم این کار را کرده و برای فرزندش شفا گرفته بود. حاجآقا با امام ارتباط روحی وثیقی داشتند.
- دستگیری بعدی ایشان به چه دلیلی اتفاق افتاد؟
در آن دوره در تهران بودند و شبهای جمعه در مسجد الجواد منبر میرفتند. یک بار داشتند وضو میگرفتند که جوانی میآید و از ایشان خواهش میکند همراهش برود. حاجآقا همراه آن جوان از مسجد بیرون می آیند و ماموران ایشان را دستگیر میکنند! مردم مدتی منتظر میمانند و میبینند که ایشان برای رفتن به منبر نیامدند. ما در قم زندگی میکردیم. حاجآقا خودشان کلید داشتند و هر وقت میآمدند، در نمیزدند. آن شب حدود ساعت دوازده شب بود که در خانه را زدند. من چادرم را سر کردم. پشت در رفتم و پرسیدم: کیست؟ گفت که از حاجآقا نامه آورده است، چون امشب ایشان به خانه نمیآیند. نامه دادهاند که ما دلواپس نشویم! من کمی لای در را باز کردم که نامه را بگیرم که طرف لگدی به در خانه زد و وارد شد. معلوم شد از ساواک آمدهاند که خانه را جستجو کنند. آنها تکتک کتابهای حاجآقا را گشتند که اعلامیه امام را پیدا کنند که موفق نشدند. ما در زیرزمین خانه کتابخانه داشتیم. گفتند: درش را باز کنید. گفتیم: کلیدش دست من نیست و دست حاجآقاست. پنجره زیرزمین را شکستند و رفتند داخل و همه جا را گشتند و چیزی پیدا نکردند. فردا صبح به تهران رفتم و پرسوجو کردم تا ببینم حاجآقا را کجا بردهاند. بالاخره در شهربانی پاسبانی به من گفت: بیخود این طرف و آن طرف را نگرد و برو زندان قزل قلعه. آدرس گرفتم و رفتم، ولی ایشان را پیدا نکردم. بالاخره آدرس ساواک را پیدا کردم و رفتم.
- تنها رفتید؟
بله، رفتم و سراغ آقای خزعلی را گرفتم. به من گفتند که: پرونده ایشان خیلی سنگین است. بعد مرا پیش رئیس ساواک بردند که کلی سر من داد و بیداد کرد و گفت که: حاج آقا را به زندان قزلقلعه فرستادهاند. فردا صبح یک دست لباس، حوله، دمپایی و کمی میوه را در زنبیل گذاشتم و به زندان قزل قلعه رفتم، ولی هرچه اصرار کردم چیزهایی را که برده بودم، نپذیرفتند. دو سه روزی همین کار را تکرار کردم تا بالاخره یکی از سربازها به التماسهای من جواب داد و گفت: میبرم میدهم. گفتم فقط یک تکه کاغذ به ایشان بده که روی آن بنویسد رسید که من خاطرم جمع بشود. برد داد و کاغذ را آورد. خط حاج آقا را که دیدم، خیالم راحت شد که زندهاند و به خانه برگشتم. ایشان را حدود دو ماه به خاطر امضای اعلامیه مرجعیت امام در زندان قزلقلعه نگه داشتند و بعد اول به بندر گناوه و بعد به دامغان تبعید کردند. موقعی که میخواستند ایشان را به گناوه تبعید کنند، با تلفن تماس گرفتند که با بچهها بیایید و سر چهاراه بایستید. من که رد میشوم، شما را میبینم. ما هم همین کار را کردیم. ایشان با دو سرباز سوار ماشین بودند. پیاده شدند و یکییکی بچهها را بوسیدند و گفتند به بندر گناوه که برسند، برایمان نامه مینویسند. من باردار بودم. بعد از زایمان، بچهام دو ماهه بود که برای دیدار با حاجآقا به بندر گناوه رفتم. بچهها را پیش مادرم گذاشته بودم و ناچار بودم بعد از یک هفته برگردم. حاجآقا شش هفت ماهی آنجا بودند و بعد به دامغان تبعید شدند. در آنجا خانهای را اجاره کردند و من همراه بچهها رفتم و دو سال در آنجا زندگی کردیم که از این دو سال، حدود 9 ماهش را ممنوعالملاقات بودند. بسیار دوران سختی بود. هیچکسی حق نداشت پیش ما بیاید.
- فرزند شما شهید حسین خزعلی در جریان اوجگیری انقلاب به شهادت رسیدند. از خاطرات آن روزها برایمان بگویید؟
چهلم شهدای تبریز بود و مردم قم برای شرکت در مراسم به مسجد اعظم قم آمده بودند. حسین آن روزها در مشهد دانشجو بود و برای شرکت در این مراسم به قم آمده بود. بعد از پایان مراسم و سخنرانی و روضه، مردم شروع میکنند به تظاهرات و پخش اعلامیه و ماموران هم شروع به تیراندازی میکنند. من همراه پسر کوچکم علیرضا به خیابان رفتم و دیدم گاز اشک آور میزنند و چشمهای بچه اذیّت میشود، برای همین به خانه برگشتم. بعد از مدتی حسین آمد و دیدم سر و صورتش پر از خاک است و چشمهایش ورم کردهاند! او گفت که: مردم چند ماشین و تانک را آتش زدهاند و ماموران هم به طرف آنها تیراندازی کردهاند. صورتش را شست و وضو گرفت و نماز خواند. استادش را هم از مشهد آورده و مهمان ما بود. میخواستیم ناهار بخوریم که از بیرون صدای شعار آمد. گفت: «نامردی نیست که بچهها در خیابان شعار بدهند و من بنشینم غذا بخورم؟» بعد ساعت و انگشتر و گواهینامه رانندگیاش را درآورد و به من داد و گفت: «بهتر است کارت شناسنایی نداشته باشم که اگر مرا گرفتند، برای پدرم مشکلی پیش نیاید.» حسین رفت و ساعتها گذشت و برنگشت. از طرف حرم صدای تیراندازی میآمد. مانده بودم چه کنم؟ نماز شب را خواندم و دیگر طاقتم طاق شد. حکومت نظامی هم بود، اما دیگر نتوانستم بنشینم. خودم را به بیمارستان نکویی رساندم و سراغ پسرم را گرفتم. مرا بالای سر تکتک مریضها بردند، ولی حسین آنجا نبود. بعد مرا به سردخانه بیمارستان بردند، در آنجا هم نبود. بعد به بیمارستان آیتالله گلپایگانی رفتم. جستجوهایم فایده نداشت. چهار-پنج روز، همه بیمارستانها را گشتم اما پیداش نکردیم. دخترم همکلاسی دختر رئیس ساواک قم بود. بالاخره به ناچار به او زنگ زدیم و گفتیم که چندین روز است که از حسین خبر نداریم. من در خانه دخترم منتظر تلفن همکلاسیاش بودم که تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم. طرف که نمیدانست من مادر حسین هستم به من سفارش کرد به مادرش حرفی نزنم و خبر داد که در بیمارستان دویست تختخوابی تهران، جنازهای را با نشانیهایی که از لباس و قیافه حسین داده بودیم دیده است.» فردا صبح به تهران و بیمارستان دویست تختخوابی رفتم، ولی خبری نبود. بالاخره در روز سوم دامادم همراهم آمد و به سردخانه بیمارستان رفت و جنازه حسین را پیدا کرد، اما آنها جنازه را تحویل نمیدادند. بالاخره با سپردن تعهد که کسی را خبر نمیکنیم و تشییع جنازهای هم صورت نخواهد گرفت، جنازه را تحویل گرفتیم و بیسروصدا بردیم و در بهشت معصومه(س) دفن کردیم. پدرش هم که فراری و مخفی بود، هر جور که بود خودش را بالای سر جنازهاش رساند و خدا را شکر کرد که فرزندش در راه خدا به شهادت رسیده است. چند نفری هم در آن جریانات با حقهبازی از مردم پول گرفته و گفته بودند پول بدهید، چون حکومت پول تیرهای شلیکشده را میخواهد!
- برای مراسم ختم چه کردید؟ بالاخره توانستید مجلسی را برگزار کنید؟
کسی جرات نمیکرد بیاید و در خانه ما روضه بخواند. مجلس مردانه نتوانستیم بگیریم و فقط مجلس زنانه گرفتیم و یکی از شاگردهای حاجآقا منبر رفت و روضه خوبی خواند. بیست روز بعد از خاکسپاری، روز تولد حضرت فاطمه زهرا(س)، همه برای عید اول به دیدن ما آمدند. در آن روز حاج آقا سر جانماز نشسته بودند که ناگهان صدای پایی را میشنوند و بعد صدای حسین را میشنوند که به ایشان سلام میکند! حاجآقا منقلب میشود و وقتی برمیگردند میبینند حسین رفته است! همان موقع حاجآقا این شعر را برای او سرودند: «بعد از دو عشره از پدر یادی نمودی/ ای نازنین رعنا پسر قلبم ربودی» همین شعر را روی سنگ قبر او هم نوشتیم.
- یکی از فرازهای زندگی آیتالله خزعلی، رهبری فعالیتهای مبارزاتی در اهواز است. از آن روزهای سرنوشتساز چه خاطراتی دارید؟
دوران سختی بود. حاجآقا گاهی تا دو و سه نیمهشب برای افسران رژیم شاه سخنرانی میکردند. بعضی از آنها هم به خانهمان میآمدند و با حاجآقا صحبت میکردند و با شنیدن حرفهای ایشان، از رژیم برگشتند و توبه کردند. واقعاً اگر ایشان در اهواز نبودند و مردم را کنترل نمی کردند، ممکن بود خیلیها دراین شرایط از بین بروند.
- ظاهراً پس از انقلاب هم تا مدّتی در اهواز ماندند تا بتوانند شرایط را کنترل کنند؟
بله، به خاطر فضای اول انقلاب و به خصوص اعدامهایی که صورت میگرفت، نگران بودند که افرادی بیدلیل اعدام شوند. به همین خاطر در آستانه ورود امام به ایران، وقتی شهید مطهری دو بار تماس میگیرند که حاجآقا به تهران بروند و به عنوان پدر شهید به ایشان خیر مقدم بگویند، درجواب میگویند: «اگر امام امر کنند، میآیم، ولی اگر امر نکنند سلام مرا برسانید و بگویید شرایط اینطوری است و اگر اینجا را رها کنم، جان عدهای به خطر میافتد. همین که مرا برای این کار درنظر گرفتید، برایم افتخار بزرگی است.» همه هم میدانند که ایشان با آقای خلخالی مخالف بودند و برخی اعدامهای او در دوره بعد از پیروزی انقلاب را قبول نداشتند.
- از ارتباط ایشان با مقام معظم رهبری بگویید؟
تا آخرین لحظه حیات به فرزندانشان نصیحت کردند که دست از ولایت آقا برندارید.
- اعلام برائت ایشان از پسرشان برای شما سخت نبود؟
چرا، ولی چاره چه بود؟ من خودم هم هر وقت او را میدیدم نصیحتش میکردم. موقعی که برای دیدن پدرش به بیمارستان رفت، حاجآقا گفته بودند: «من سعی کردم تو را از جهنّم نجات بدهم، چه کنم که خودت نخواستی، حالا تا دیر نشده برگرد!»
- از تعبّد وتهجّد آیتالله خزعلی بسیار گفتهاند. شما از سیره عبادی آن بزرگوار چه خاطراتی دارید؟
ایشان دوست داشتند مدتها سر پا در نماز شب، سورههای طولانی قرآن را بخوانند. من به دکتر گفتم: زانوهای ایشان درد میگیرد. دکتر گفت: برایشان خوب است، نگران نباشید. حاجآقا میگفتند: من خودم راحتم، شما چرا ناراحتید؟ ایشان در نیمه شعبان سکته خفیفی کردند و پزشک اجازه نداد بقیه ماه شعبان را روزه بگیرند. ماه رمضان که تمام شد، حاجآقا پانزده روز ماه شعبان را قضای روزهشان را گرفتند! درعبادتهایشان بسیار پیگیر بودند و از آن لذّت میبردند. راننده ایشان تعریف میکرد: «حاجآقا نذر کرده بودند اگر خرمشهر آزاد شد، روزه بگیرند و از روزی که خرمشهر آزاد شد تا آخر ماه روزه گرفتند.» راننده میگفت: «ما داشتیم از شدت گرما هلاک میشدیم و دائماً آب میخوردیم، ولی حاجآقا در گرمای اهواز روزه گرفته بودند.»
با تشکر از فرصتی که به ما دادید.