درآمد:
آنچه در این گفتگو میخوانید، افسانه نیست، خاطرهپردازی هم نیست، روایت صادقانه انسانی است که برای دفاع از هویت وآزادی خود و ملتش انواع رنج های روحی و جسمی را تحمل کرده است. عزت الله مطهری(شاهی) نماد استواری و مقاومت مردمی است که در سیاهترین سالهای استبداد، به امید گشوده شدن پنجره آزادی به جان کوشیدند و تا مرز شهادت پیش رفتند.
شاید به عنوان سوال اول مناسب باشد که از این نقطه آغاز کنیم که شرایط خانوادگی و محیط تربیتی شما چگونه بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من در خانواده فقیری بزرگ شدم. پدرم اوایل قاشق چوبی درست میکرد و میفروخت، ولی با آمدن قاشق های فلزی، کارش را از دست داد و به ناچار عملگی میکرد، اما این کار هم که سه چهار ماه در سال بیشتر نبود. مادرم با چرخ، پشم میریسید. خود من هم در تابستانها در کورههای آجرپزی کار میکردم و یا جوجه بزرگ میکردم و تخممرغهایش را میفروختم. در مجموع زندگی فوق العاده سختی داشتیم. پدر توان مالی نداشت که خرج تحصیل مرا را بدهد و من با هزار مشقت درس خواندم. از سال1340 وارد عرصه مبارزه شدم و حدود 15-16 سال داشتم.
خیلیها فقر را منشا انحرافات میدانند. چه شد که فقر برای شما نتیجه عکس داد؟
بستگی به اصالت خانوادگی و اعتقادات پدر و مادر و تربیت کودکی دارد. کسانی که اعتقادات درستی ندارند، فقر را بهانه خلافکاریهای خود قرار میدهند.
چه شد که به تهران آمدید؟
در خوانسار کاری که با آن بتوانم در دبیرستان به تحصیل ادامه بدهم، وجود نداشت. به تهران آمدم که هم کار کنم و هم درس بخوانم. اول در مغازه آهنگری مشغول کار شدم، ولی حقوقش کافی نبود. بعضی از همشهریهای ما در بازار بینالحرمین در کار کتاب بودند. من هم نزد آنها رفتم و کار یاد گرفتم و وضعم کمی بهتر شد.
چگونه به مبارزه سیاسی روی آوردید؟
در بازار، سروکارم با آدمهای سالم و متدین افتاد و در هئیتی مذهبی که شهید حاج صادق امانی اداره میکرد، وارد شدم و در آنجا بود که با مسائل سیاسی آشنا شدم و چون در آنجا اشعار انقلابی میخواندند، به آنها گرایش پیدا کردم. بعد هم به تدریج مرا به جلسات ده نفری خصوصیترشان راه دادند.
اولین حرکت جدی سیاسی شما کی و چگونه بود؟
در سال 47 یا 48 که تیم فوتبال اسرائیل به ایران آمد. رژیم حفاظت بسیار شدیدی را برقرار کرده بود و شهر کاملاً حالت امنیتی داشت. ما تنها کاری که توانستیم بکنیم، پخش اعلامیه ضداسرائیلی به نفع فلسطینیها، در شهر و در زمان انجام مسابقه بود. ما تعدادی پلاکارد را تهیه کردیم و در کلیسای روبروی سفارت امریکا گذاشتیم. جلوی استادیوم امجدیه اتوبوسی را چپ کردیم و مردم را به سمت میدان فوزیه و24 اسفند کشیدیم و وادار به شعار دادن کردیم. بعد هم رفتیم و شیشههای هواپیمایی اسرائیل را شکستیم و با کوکتلمولوتف، آنجا را آتش زدیم.
اقدام بعدی ما در سال 49 بود که راکفلر به ایران آمد تا در اینجا سرمایهگذاری کند. ما یک اعلامیهای دو صفحهای تهیه کردیم که لحن آن بسیار تند بود و کسی حاضر نشد آن را امضا کند. آیتالله سعیدی هم اعلامیه ما را امضا نکرد، اما خودش اعلامیه تندی داد و در نتیجه دستگیر شد. ما با نامهای مختلفی مثل: روحانیون مسلمان، روحانیت شیراز و امثال اینها اعلامیه میدادیم. هر وقت کسی از روحانیون دستگیر میشد، به اسم دانشجویان مسلمان اعلامیه میدادیم و اعتراض میکردیم و هر وقت برای دانشجویی مشکل پیش میآمد، به نام روحانیون مسلمان اعلامیه میدادیم. هر دو گروه هم متحیر مانده بودند که اینها چه کسانی هستند که از آنها حمایت میکنند؟ جالب این است که کسانی که اعلامیههای ما را تکثیر و پخش میکردند، دستگیر میشدند و خودمان آزاد میچرخیدیم!
نخستین بار چگونه گرفتار ماموران ساواک شدید؟
زمانی که برای اولین بار طعم تعقیب و گریز واقعی را چشیدم، موقعی بود که در یک کارگاه بافندگی در خانیآباد اعلامیهها را تکثیر میکردیم. فردی به اسم احمد کروبی بیاحتیاطی کرده و اعلامیهها را به دانشجویانی داده بود که با ساواک ارتباط داشتند و آنها هم او را لو دادند. ساعت حدود 7 بعدازظهر بود که به آنجا رفتم و حس کردم شرایط عادی نیست و بلافاصله تصمیم گرفتم آنجا را پاکسازی کنم که ساواکیها آمدند. من سروصدا راه انداختم که صاحب کارگاه ششهزار تومن از من پول گرفته و پس نمیدهد و آمدهام که آن قدر بمانم تا بیاید! البته آنها حرفم را باور نکردند. من گفتم: حاضرم با شما به کلانتری بیایم تا در حضور شما از او شکایت کنم. آنها خواستند مرا سوار ماشین کنند که به ماموری که دستم را گرفته بود، لگدی زدم و فرار کردم. آنها پشت سر من میدویدند و فریاد میزدند: بگیرینش! خود من هم فریاد میزدم، بگیرینش! و مردم مانده بودندکه چه کسی دزد است، چه کسی پلیس! خلاصه از کوچه پسکوچهها هر جور بود خودم را نجات دادم و سه چهار ماهی هم برایم مشکلی پیش نیامد.
چه شد که دستگیر شدید؟
مدتی با علیرضا زمردیان عضو سازمان مجاهدین، کار میکردم که ارتباطم با او قطع شد. در سال 54 با وحید افراخته آشنا شدم و حدود یک سالونیم در عملیات بمبگذاری و ترور سران حکومتی همکاری کردم و به این دلیل بعد از ده سال فعالیت، دستگیر شدم. علت دستگیری من هم این بود که خانهای که در محله غیاثی داشتم لو رفت. قرار بود ساعت 11:30 صبح آن روز، حسن ابراری را طبق معمول در قهوهخانهای ببینم و با هم غذا بخوریم. آن روز گفت که: حالش خوب نیست و بهتر است به خانه برویم و همان جا غذای سادهای را تهیه کنیم. من به او گفتم: به خانه برود و خودم رفتم سبزی بخرم. سبزیفروش به من گفت: که نیم ساعت قبل رفقایم برای دیدنم آمده بودند و می پرسیدند که: از مشهد برگشتی؟ من فهمیدم که خانه لو رفته. سریع برگشتم به خانه و به حسن گفتم که: زود برود و خودم مشغول پاکسازی خانه شدم که صدای در آمد و ناچار شدم از روی پشتبام فرار کنم. بعد به خانه یکی از بستگان رفتم و از آنها شلوار و کفش گرفتم و گفتم که در دعوا به این روز افتادهام! ماموران ساواک سه روز در خانه منتظرم میمانند. بعد اتفاق عجیبی میافتد و کسی که شبیه من بود، با بمبی که سیم اتصال آن وصل بوده، سوار یک تاکسی میشود و انفجار صورت میگیرد! راننده تاکسی و آن فرد کشته میشوند. رژیم با خوشحالی خبر معدوم شدن مرا در روزنامهها منتشر میکند و بعد هم آن فرد را در بهشتزهرا به اسم من دفن میکنند! دوستان هم که خیالشان راحت میشود که من مردهام، همه اتهاماتشان را به من نسبت میدهند و پروندهام به اندازه یک چمدان میشود! مدتها خیالم از دستگیری راحت بود تا یکی از دوستان را دستگیر میکنند و او به ساواک میگوید که: مرا زنده دیده است، و باز فشار ساواک برای دستگیری من زیاد شد. در آن موقع من در کوچه رودابه، چهارراه سیروس خانه داشتم. ماموران از خانه روبرو، مرا زیر نظر میگیرند و موقعی که به کوچه میآیم، مرا به رگبار میبندند! هفت گلوله به پا، کمر، باسن و کتف من خورد. متاسفانه در این حادثه یک دختر هفت ساله به اسم اعظم امیری هم کشته شد. من وقتی دیدم که هیچ راه فراری ندارم، قرص سیانوری را که همیشه همراه داشتم، خوردم، ولی آنها متوجه شدند و شلنگ آب را در دهان من فرو بردند و معدهام را به آب بستند!
در هر حال، مرا بیهوش به بیمارستان شهربانی بردند و سعی کردند مرا زنده نگه دارند، چون میدانستند اطلاعات باارزشی دارم. مرا حدود ساعت 2 بعدازظهر دستگیر کردند و ساعت 10:30 شب تازه به هوش آمدم. غیر از درد شدیدی که گلولهها در تنم ایجاد میکردند، درد بزرگتر این بود که میترسیدم زیر شکنجهها تاب نیاورم، اما خدا لطف کرد و توانستم بر خود مسلط باشم. آنها برای اینکه خانه تیمی من تخلیه نشود و اطلاعاتم نسوزند، همان جا روی تخت بیمارستان مرا به شلاق بستند! میدانستم که اگر 1ساعت تاب بیاورم، پشت سرم وحید افراخته خانه را پاکسازی خواهد کرد، ولی من 48 ساعت تاب آوردم و هر جایی غیر از خانه آخر خودم را آدرس می دادم.
ولی وحید افراخته که همه را لو داد!
وحید افراخته سال54 این کار کار را کرد. من دارم از سال51 حرف میزنم که او عضو فعال شاخه نظامی مجاهدین بود و خود من چند بمبگذاری را با او انجام داده بودم.
نگران نبودید که در این بمبگذاریها به مردم عادی صدمهای برسد؟
چرا، ولی خوشبختانه جز مورد هتل عباسی اصفهان، در عملیاتهایی که من شرکت داشتم، به مردم عادی آسیبی نرسید.
آیا امید داشتید که مبارزات و تلاشهای شما و دیگران به نتیجه برسد؟
ابداً
پس چرا فعالیت میکردید؟
من توقعی جز رضای خداوند نداشتم و احساس میکردم باید برای ملتم کاری بکنم. چون توقع نداشتم، شکنجهها را تحمل میکردم. بعد از انقلاب هم هرگز ادعای سهم نکردم و توقع نداشتم.
جنابعالی به خاطر اینکه بیش از شش ماه شما را به تخت بستند، در بین مبارزین کمیته مشترک ضدخرابکاری شاخص هستید. برایمان از آن دوران بگویید. چرا این کار را کردند و شما چطور توانستید تحمل کنید؟
آنها هر شکنجهای را که بلد بودند، روی من پیاده کردند و به نتیجه نرسیدند، در نتیجه این تصمیم را گرفتند تا در عین حال که مقاومت مرا میشکنند، از من به عنوان عبرت دیگران هم استفاده کنند. به همین دلیل هر کسی را که دستگیر میکردند، اول میآوردند و مرا به او نشان میدادند و اینکه قرار است با دیدن من مقاومت کسی بشکند، بیشتر از هر شکنجه دیگری آزارم میداد. من با همان وضعیت و در حالی که دراز کشیده بودم و حتی تختم هم رو به قبله نبود، نماز میخواندم. البته بعدها در زندان اوین، قضای آن نمازها را بهجا آوردم، ولی تصور میکنم آن نمازها بیش از هر عبادت دیگری مورد قبول حق قرار گرفته باشد.
بدنتان عفونت نکرد؟
نه، چون تخت را در راهرو گذاشته بودند و فصل پائیز و زمستان بود. در واقع بیشتر از آنچه پوست و گوشتم بگندد، یخ زدم! البته بخاریهای داخل راهروهای کمیته مشترک آن قدر دود میکردند که زندانیها سرمای بیرون را ترجیح میدادند!
این همه رنج طاقتفرسا را چگونه تحمل میکردید؟
افرادی که واقعاً اهل مبارزه و دارای هدفی متعالی بودند، دچار غم و اندوه نمیشدند و هر مصیبتی را با صبر و توکل از سر میگذراندند. یکی از عواملی که باعث میشد روحیهام را از دست ندهم و خوشحال باشم، این بود که در طی آن سالها، هرگز اطلاعاتی را لو ندادم که به خاطرش کسی دستگیر شود و یا شکنجه ببیند. به کسی تهمت نزدم و از کسی گلایه نکردم. کسانی که این روزها خیلی راحت درباره بقیه قضاوت و عیوب و اسرار آنها را فاش میکنند، باید یکی از آن روزهای هولناک را تجربه میکردند که زیر شکنجه از انسان میخواستند اعتراف بگیرند و شما با اینکه خیلی چیزها میدانستید که میتوانستید با گفتن آنها از شکنجه نجات پیدا کنید، سکوت میکردید.
خود شکنجهگرها تحت تاثیر این مقاومتها قرار نمیگرفتند؟
چرا. آنها در برابر کسانی که تاب میآوردند احساس عجز میکردند و حتی به آنها احترام میگذاشتند. شکنجهگری به اسم محمدی بود که از دستم عصبانی میشد و میگفت: «شب که به خانهام میروم، دائماً تو روی این تخت جلوی چشمم هستی و عذاب میکشم! حرف بزن و مثل بچهآدم برو توی سلول و این بساط را تمام کن!». و من با اینکه از خدا میخواستم از شر آن سرمای لعنتی خلاص بشوم، میگفتم:«تو را به خدا این کار را نکنی، اینجا هوای تازه و نور هست، در حالی که داخل سلول تاریک است و هوا هم ندارد». این حرف را که زدم، بعد از سه روز مرا به داخل سلول و بعد هم به زندان اوین فرستادند. در اوین در بند1 با آقای طالقانی و آقای منتظری همبند بودم.
کی آزاد شدید و فعالیتهای شما بعد از آزادی چه بود؟
در آذر سال57 آزاد شدم و در کمیته استقبال از امام مشغول کار بودم. وقتی هم که امام برای سخنرانی به بهشتزهرا رفتند، مسئول انتظامات بخش شرقی آنجا بودم. با اینکه پایم جراحت داشت و به شدت درد میکشیدم، از خیابان اتابک تا بهشتزهرا پیاده رفتم و برگشتم. در راهپیمائی تاسوعا و عاشورا هم از منزل تا میدان آزادی، به هر مشقتی که بود رفتم.
در دوره جنگ چه کردید؟
وضعیت جسمی من طوری بود که در نقش یک رزمنده از دستم کاری برنمیآمد، ولی برای صحبت با رزمندهها و روحیه دادن به آنها دوبار به جبهه رفتم.
و سخن آخر؟
این روزها وقتی میبینم که آدمها بر سر مناصب دنیوی، قدرت و پول چگونه یکدیگر را به لجن میکشند، واقعاً زجر میکشم. در این گونه مواقع به توصیه همسرم به سفر میروم و در گلزار شهدای شهرهای مختلف میگردم. گاهی هم اهل دلی را پیدا میکنم و برایش از خاطرات آن روزها میگویم تا نسلهای بعد بدانند این انقلاب خونبهای چه کسانی است و با چه خوندلهایی از ذلت تسلط استبداد و استعمار رها شدیم. بیتردید جامعه ما گرفتار مشکلات فراوانی شده که به نظر من همه آنها حاصل از دست رفتن روحیه ایثار و از خودگذشتگی و روی آوردن به مطامع مادی است. حضرت امام با تلاشهای مجدانه و خوندل خوردنهای طولانی، کشتی انقلاب را از طوفانهای سهمگین عبور دادند و دست اجانب را از سر ثروت و آبرو و شان این ملت کوتاه کردند. این روزها وقتی میبینم برخی چطور این آزادی و استقلال را درک نمیکنند و با رفتار و گفتار خود، چنین آبرو و شانی را به بازی میگیرند، شکنجههای آن دوران به نظرم آسان میرسند. کشتی انقلاب از روی دریای خون و آتش عبور کرده و برای اینکه آن را به ساحل مقصود برسانیم به ایمان، ایثار و هوشیاری نیاز داریم که جز در پرتو آگاهی و بصیرت ممکن نیست.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.