درآمد:
راوی خاطراتی که پیش روی دارید، از یاران دیرین شهید حجت الاسلام والمسلمین سید عبدالکریم هاشمی نژاد است. او از نوجوانی به قرائت قرآن قبل از سخنرانی های آن شهید می پرداخت و همین انس و الفتی وثیق را بین او و استادش ایجاد نمود. سید مرتضی سادات فاطمی به بیان پاره ای از خاطرات خویش از مبارزات فرهنگی و سیاسی آن پیشکسوت انقلاب اسلامی در استان خراسان پرداخته است.
با تشکر از شما به لحاظ شرکت در این گفتگو، لطفا در آغاز بفرمایید که از چه مقطعی و چگونه با شهید حجت الاسلام والمسلمین سیدعبدالکریم هاشمینژاد آشنا شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. خدمتتان عرض کنم که آشنایی بنده با ایشان، از کانون بحث و انتقاد دینی شروع شد که من به عنوان قاری قرآن به آنجا دعوت شدم. این کانون در صبحهای جمعه تشکیل میشد. اوایل در جایی در خیابان آزادی برگزار میشد و بعد به مسجد صاحبالزمان (عج)، در فلکهای به همین نام منتقل شد. جلسات در طبقه بالای مسجد تشکیل میشدند. متولی جلسه، آقای سید حسن ابطحی شوهر خواهر شهید هاشمینژاد بود و در آن مسجد نماز را اقامه میکرد. جلسات حدود ساعت 9 صبحهای جمعه با تلاوت قرآن –که به عهده من بود- شروع میشد. اوایل ده دوازده سال بیشتر نداشتم و نوجوان بودم. در آن جلسات شهید هاشمینژاد به سوالات جواب میدادند. به تدریج با ایشان انس پیدا کردم و ایشان هم هر جا سخنرانی داشتند، به من میگفتند که قرآن بخوانم و من با اشتیاق میپذیرفتم.
ظاهراً این کانون در قوچان هم جلساتی را برگزار میکرد. در آن جلسات هم شما حضور داشتید؟
بله، بعدازظهر جمعهها با پیکان سرمهای ایشان به قوچان میرفتیم و من قرآن تلاوت میکردم و ایشان هم سخنرانی میکردند و به سوالات جواب میدادند. بعد هم یکی از اهالی ایشان و همراهانشان را به شام دعوت میکردند. غالباً بعد از شام به مشهد برمیگشتیم، مگر اینکه هوا خیلی خراب بود برف آمده بود و امکان بازگشت برایمان وجود نداشت که میماندیم و صبح برمیگشتیم. اخلاق و رفتار و منش خوب شهید هاشمی نژاد، باعث شده بود که واقعاً شیفته ایشان شوم.
از آن ایام خاطره خاصی را به یاد دارید؟
بله، یک بار که با ایشان به قوچان رفتم و شب را آنجا ماندیم، همراهان ایشان تصمیم گرفتند به مشهد برگردند، ولی خودشان قصد داشتند به بهشهر، تهران و بعد هم به کرمانشاه بروند. به من گفتند: «من باید به بهشهر و تهران و کرمانشاه بروم و سفرم چند روزی طول میکشد، تو با من میآیی؟ من گفتم: «خیلی دلم میخواهد با شما بیایم، ولی باید به خانوادهام خبر بدهم، و الا دلواپس میشوند». ایشان گفتند: «نامهای بنویس و بده به آقای ذبیحی که ایشان به دست پدرت برسانند، اگر هم پول احتیاج داری از ایشان بگیر و برای پدرت بنویس که به ایشان بدهند». من نامهای نوشتم و مقداری پول از آقای ذبیحی گرفتم. ایشان کتاب فروش بود. همیشه همراه ما به جلسات قوچان میآمد. ایشان نامه را به پدرم میرساند و پول را از ایشان میگیرد. خانواده هم خیالشان راحت میشود که من سالم و در خدمت آقای هاشمینژاد هستم.
ما حرکت کردیم و بعدازظهر به بهشهر که زادگاه ایشان بود رسیدیم و به منزل پدری ایشان رفتیم. شب قرار بود شهید هاشمینژاد در مسجد جامع بهشهر سخنرانی کنند و من هم قبل از آن قرآن تلاوت کنم. ایشان پنج شب در بهشهر منبر داشتند و من قبل از آن قرآن تلاوت کردم. بعد از سپری شدن پنج شب، به تهران رفتیم. مرحوم آیتالله قمی در کرج تبعید بودند و شهید هاشمینژاد بعد از چند روز که در تهران بودیم، اول به دیدن ایشان رفتند و بعد به کرمانشاه رفتیم. البته قبل از رفتن به کرج، با مرحوم آقای فلسفی ملاقات کردیم و در آنجا شهید هاشمینژاد مرا مرا معرفی کردند و گفتند که قاری قرآن هستم. آقای فلسفی گفتند که چند آیهای را تلاوت کنم. بعد هم بسیار تشویقم کردند و کتابی به نام «جوان» را به من دادند. شهید هاشمینژاد گفتند: «این طوری که فایدهای ندارد، یک چیزی اول کتاب بنویسید که فرقش با کتابی که از کتاب فروشی میخریم، معلوم باشد». مرحوم آقای فلسفی خندیدند و چند جملهای در اول کتاب نوشتند و آن را به من دادند.
بعد به کرج رفتیم و شهید هاشمینژاد ساعتی با آیتالله قمی به طور خصوصی صحبت کردند. قطعاً حرفهایشان مربوط به انقلاب و وضعیت مبارزین بود. بعد به همدان رفتیم و برای ناهار مهمان یکی از علمای همدان بودیم که بسیار احترام گذاشتند و محبت کردند. بعد از آن هم شهید هاشمینژاد به طور خصوصی با میزبان صحبت کردند و به کرمانشاه رفتیم.در کرمانشاه کسی که از ایشان برای سخنرانی دعوت کرده بود، کشاورز ثروتمند و متدین و مبارزی بود. او برای اقامت چند روزه ما، یک طبقه کامل از ساختمانش را در اختیار ما گذاشت و حسابی از ما پذیرایی کرد. منبرها شروع شدند و همیشه قبل از آن من قرآن تلاوت میکردم. در میانه راه هم وقتی ماشین حرکت میکرد، کمی که میرفتیم شهید هاشمینژاد صلوات میفرستادند و میگفتند: «آقای فاطمی! قرآن تلاوت کن!». این طور بود که در بین راه هم گاهی قرآن میخواندم.
قرار بود ایشان دوازده شب در کرمانشاه منبر بروند، ولی شب نهم ساواک آمد و مجلس را تعطیل کرد، چون بحثهایی که ایشان داشتند کمکم داغ و کار به جاهای باریکی کشیده میشد.وقتی منبرها تعطیل شدند، به تهران برگشتیم و بعد هم به بهشهر رفتیم. یک روز در آنجا ماندیم و ایشان مادرشان را که بیمار بودند، نزد پزشکی در ساری بردند و همان روز هم برگشتند. بعد هم حرکت کردیم و برگشتیم و حاج آقا باز از من خواستند که قرآن بخوانم. اتفاق جالبی هم که افتاد این بود که ایشان وقتی میخواستند مادرشان را نزد پزشک ببرند، ماشین پنچر شد! بعداً به من گفتند: «این همه مدت در ماشین من بودی و ماشین پنجر نشد، همین که نیامدی پنچر شد! همه اینها به خاطر آن است که قرآن را با توجه خواندی!». گفتم: «همه اینهارا شما به من یاد دادهاید». به این ترتیب با من شوخی کردند. بعد هم که به مشهد برگشتیم.
پس رابطه شما با ایشان سابقه طولانی دارد و به نوجوانی شما برمیگردد.
الحمدالله این لطف و عنایت خدا بود که من از نوجوانی در کنار انسان شریفی مانند این بزرگوار باشم که الگوی اخلاق حسنه بودند. یادم هست که ایشان نکته اخلاقی زیبایی را به من گفتند که از آن زمان در ذهن من نقش بسته است. گفتند: «به این دلیل تو را همراه خودم میبرم که شرایط را میسنجی و رفتار درستی داری و وقتی شخص ثالثی حضور دارد، رعایت ادب و احترام را میکنی و آداب و اصول برخورد با همه را بلدی. دیگران این طور نیستند و تا دوباره با آنها شوخی میکنی، خودشان را گم میکنند و همه چیز به هم میریزد».
ایشان خیلی به من لطف داشتند و من هم واقعاً همه چیز را رعایت میکردم. وقتی ایشان میآمدند، تمام قامت بلند میشدم و بسیار احترام میگذاشتم. وقتی شخص ثالثی میآمد، هرگز با لباس خانه نمیآمدم و سعی میکردم ظاهر و رفتار رسمی داشته باشم. ایشان گاهی با من شوخی میکردند، ولی من مطلقاً شوخی نمیکردم و حد و حدود خودم را حفظ میکردم.
چه ویژگیهایی در شهید هاشمی نژاد برای شما جذاب بود؟ به عبارت دیگر درآن شرایط فرهنگی واجتماعی، چه مواردی موجب شد که شما مصاحبت با ایشان را برگزینید؟
ایشان به معنی کامل کلمه حسن خلق داشتند. متاسفانه در حال حاضر در جامعه ما، از این ویژگی برداشت جالبی نمیشود و مثلاً میگویند کسی حسن خلق دارد که روابط عمومی خوبی داشته باشد! در حالی که قرآن تعریف دیگری از انسان با ایمان دارد و میگوید: «مومن با مومنین خوش برخورد و اهل گذشت است، اما در برابر کفار شدت عمل به خرج میدهد». شهید هاشمینژاد دقیقاً این طور بودند. ایشان با هر کسی، با هر طرز فکری معاشرت نمیکردند و نمیگفتند: که شما درست میگویید! بلکه بسیار پایبند اصول بودند و پای اصول دینی و مذهبی که وسط میآمد، با احدی تعارف نداشتند و محکم از اعتقادات خود دفاع میکردند و سخت پایبند اصول و قواعد بودند. ولی در برخوردهای عادی با مردم، بسیار صمیمی بودند و ذرهای تکبر در ایشان دیده نمیشد. در حالی که بعضیها بودند که یک دهم سواد ایشان را هم نداشتند، ولی جواب سلام آدم را به زور میدادند و آدم جرئت نمیکرد یک کلمه با آنها حرف بزند. بسیار به اصول اخلاقی پایبند بودند و به همین دلیل دنبال افرادی میگشتند که مسائل اخلاقی را رعایت کنند. بعضیها تصور میکنند آدم خوش اخلاق کسی است که هیچ وقت عصبانی نشود، در حالی که این طور نیست و خداوند صفات متفاوت را بیهوده در وجود انسان قرار نداده است. آنچه مذموم است شدت عمل به خرج دادن در هنگام عصبانیت است. قرآن کریم میفرماید: «والکاظمین الغیظ و العافین علیالناس». مومنین غیظ خود را کنترل میکنند و خشم خود را فرو میخورند و «اذا خاطبا هم الجاهلون قالوا سلاما» و موقعی که با مخاطب جاهلی برخورد میکنند، در حد سلام و خداحافظی با او ارتباط برقرار میکنند و درگیر نمیشوند. گاهی اوقات انسان واقعاً نمیتواند جلوی عصبانی شدنش را بگیرد و اتفاقاً به نظر من بیتفاوتی و بیرگی صفت جالبی نیست. مسئله این است که انسان واکنش نامناسب به خرج ندهد و یا خودخوری نکند، وگرنه کسی که عصبانی میشود، ممکن است به خاطر تعصبی باشد که خداوند در وجود انسان قرار داده و گاهی لازم است که به کار ببرد، حالت تغیر پیدا کند. فقط تشخیص موقعیت مهم است و شهید هاشمینژاد خیلی خوب جای عصبانی شدن و تعصب داشتن را میدانستند، چون واقعاً متدین و مقید بودند.
از نحوه رفتار شهید هاشمینژاد با قشر جوان بسیار گفتهاند. شما به عنوان یک نوجوان و جوان که با ایشان همراه بودید، چه ویژگیهایی را در ایشان میدیدید که جوانان جذب میشدند؟
مهمترین ویژگی ایشان که هر کسی را جذب میکرد، این بود که حرف و عملشان یکی بود و تناقضی در کردار و گفتار ایشان وجود نداشت. جوانان خیلی باهوش هستند و زود متوجه میشوند که کسی که این حرفها را میزند، آیا خودش به آنها عمل میکند یا نه؟ مهمترین رمز موفقیت انسانهای موفق و محبوب، تطابق حرف و عمل آنهاست. آنها هرگز کاری را که خودشان انجام نمیدهند، به دیگران توصیه نمیکنند. سخن ایشان چون از دل برمیخاست، لاجرم بردل مینشست.
ویژگی دیگر این بزرگوار، اطلاعات، سواد و آگاهی بالای ایشان بود که سبب میگردید تقریباً به هر شبهه و سوالی که از سوی نوجوانان و جوانان مطرح میشد، پاسخ صحیح و دقیقی بدهند. هیچ وقت هم به طرف نمیگفتند: چرا این سوال را پرسیدی؟ یا مگر کافر هستی که این حرف را میزنی؟ همه سوالات را با روی گشاده پاسخ میدادند و چون پاسخهایشان منطقی و دقیق بود، جوانان لذت میبردند و جذب شخصیت ایشان میشدند. کانون بحث و انتقاد دینی، پل بسیار قوی و موثر برای ارتباط بین ایشان و جوانان بود. ایشان سخنران و خطیب فوقالعادهای بودند و منبرهایشان به دلیل آنکه سرشار از موضوعات روز بود، برای مخاطبان بسیار جذاب بود. کتابها و تالیفاتی چون «مناظره دکتر و پیر» ماحصل سخنرانیهای ایشان بود که بسیار مورد استقبال قرار گرفت. سوال و جوابهای کانون بحث و انتقاد دینی هم بعدها به صورت کتاب چاپ شدند. همه این آثار تاثیرات گستردهای روی نسل جوان داشتند. انصافاً ایشان درآن روزگار دشوار وپراختناق، پشتوانهای برای نسل جوان ودارای علایق دینی بود. در دورهای که شهید هاشمینژاد برخی از مسائل را مطرح میکردند، بسیاری از ساواک و شدت عمل آن میترسیدند و نمیتوانستند صریح و واضح پاسخ جوانان را بدهند، اما ایشان کمترین هراسی از ساواک نداشتند و این ویژگی بسیار جذاب و قابل احترام بود.
در کانون بحث و انتقاد دینی، دو طیف کاملاً متفاوت حضور داشتند. عدهای عضو انجمن حجتیه بودند که اساساً با مبارزه سیاسی مخالف بودند و عدهای هم به مبارزات مسلحانه گرایش داشتند و بعدها وارد سازمان مجاهدین خلق شدند. برخورد شهید هاشمینژاد با این دو طیف چگونه بود؟
شهید هاشمینژاد در زندان به این نتیجه رسیده بودند که افکار مجاهدین خلق التقاطی است و به مارکسیسم گرایش دارند و در نتیجه با آنها بحث میکردند و قبولشان نداشتند، آنها هم متقابلا شهید هاشمینژاد را قبول نداشتند. انجمن حجتیه ارتباطی با شهید هاشمینژاد و کانون بحث و انتقاد دینی نداشت. وضعیتش هم با حالا فرق میکرد. آنها هم برای خودشان یک کانون بحث و انتقاد و سخنرانی و پرسش و پاسخ داشتند و قرآن هم میخواندند. من زمانی که در مدرسه علوی درس میخواندم، دبیری داشتم که عضو انجمن حجتیه بود با آنها ارتباط داشتم. آنها برنامههایی داشتند که بعضاً مفید هم بود و نمیشود گفت که تمام افکارشان انحرافی وغیر قابل قبول بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی بود که در برابر نظام جمهوری اسلامی قرار گرفتند. البته همه آنها هم یک جور نیستند و دست کم شامل دو یا سه گروه هستند. یک گروه با نظام همکاری کردند و حتی برخی مثل آقای دیالمه شهید هم شدند. اینها آدمهای باهوش و زرنگ و درسخوانی بودند که روی اعتقادات دینی با انجمن حجتیه همکاری میکردند، ولی وقتی انقلاب پیروز شد، موازین و خط فکری نظام را پذیرفتند و کمک کردند.
گروه دیگری از حجتیهایها در عالم خودشان هستند و اعتقاداتی دارند که کسی قادر به اصلاح آنها نیست و هر چه بیشتر تلاش کنید که افکارشان را اصلاح کنید بدتر میشوند، اینها با افکار خاصی که دارند منزوی هستند. اینها میگویند که هیچ کسی جز امام معصوم(ع) حق ندارد حکومت اسلامی تشکیل بدهد. کسانی که اندکی اهل تفکر و مطالعه هستند، میدانند که جمهوری اسلامی هرگز ادعا نکرده است که آمده تا کار امام زمان (عج) را انجام بدهد. در هیچ یک از بیانات امام و حضرت آقا به چنین موردی برنمیخورید. تنها چیزی که مدنظر ماست، این است که زمینه را برای ظهور ولیعصر(عج) فراهم کنیم و بدیهی است که با آن نظام آرمانی فاصلهها داریم. ما فقط داریم سعی میکنیم زمینه را آماده کنیم و پرچم را به دست صاحب اصلی آن بدهیم. گروه سوم انجمن هم کسانی هستند که اساساً به دنبال مادیات و امور دنیوی رفتهاند و الان تقریبا به چیزی اعتقاد ندارند و حاضر نیستند برای تحقق آرمانی تلاش کنند. این سه گروه را باید از هم تفکیک کرد.
آیا اختلاف شهید هاشمینژاد و آقای سیدحسن ابطحی بر سر انجمن حجتیه بود؟ یا امر دیگری در این مسئله دخالت داشت؟
خیر، آقای ابطحی ربطی به انجمن حجتیه نداشت. اگر از افراد حجتیه بپرسید، میبینید که هیچ کدام آقای ابطحی را قبول ندارند. شهید هاشمینژاد در جایی که صحبت از عقیده و دین و مذهب میشد، با احدی حتی اگر نزدیکترین عضو خانواده یا قوم و خویش هم بودند، تعارف نداشتند. اما نظرشان این بود که ما و گروههای دیگر یک دشمن مشترک داریم، پس باید سعی کنیم موانع را رفع کنیم و نگذاریم بین این گروهها درگیری ایجاد شود. البته در بحث با مارکسیستها، پاسخشان را میدادند و نمیگفتند فعلاً چون دشمن مشترک داریم، جوابتان را بعداً میدهم. با این همه با آنها درگیر نمیشدند، چون در زمان شاه، هر درگیریای به ضرر انقلاب تمام میشد وایشان از آن پرهیز داشتند.
یکی از فرازهای مهم زندگی شهید هاشمینژاد، واقعه مسجد فیلِ مشهد در دهه 40 بود. از آن قضیه چیزی به یادتان هست؟
بله، من با اینکه سن کمی داشتم، ولی آن روز آنجا بودم. پدرم دست مرا گرفتند و پای منبر شهید هاشمینژاد بردند. محوطه مسجد و دو طرف پیادهروی جلو آن پر از جمعیت بود. من و پدرم کنار جوی آب نشسته بودیم. دیدیم یک فولکس قورباغهای آمد. همیشه بعد از سخنرانی حاج آقا، عدهای ایشان را فراری میدادند، اما آن روز ماموران توانستند ایشان را دستگیر کنند و ببرند. یادم هست مردم آن قدر سنگ به آن ماشین زده بودند که بدنه آن قُر شده بود! چون خیلی کوچک بودم یادم نیست که ایشان درباره چه موضوعی حرف زدند.
کشتار مسجد را دیدید؟
خیر، من آن طرف جوی آب بودم و برای رفتن به داخل مسجد باید از پلی میگذشتم. فقط یادم هست که مردم سعی داشتند جلوی حرکت ماشین را که شهید هاشمینژاد میبرد بگیرند، اما موفق نشدند. بعد هم تیراندازی هوایی شد و مردم پراکنده شدند.
از نوع ارتباط شهید هاشمینژاد با آیتالله قمی پس از انقلاب چیزی میدانید؟ با توجه به مواضع آیتالله قمی پس از انقلاب، این رابطه چگونه تداوم پیدا کرد؟
تا حدودی چیزهایی میدانم. مرحوم آیت الله قمی قبل از انقلاب، از سردمداران مبارزه با رژیم و بسیار شجاع بودند و بیت ایشان مرکز مبارزات بود. همیشه راهپیمایی از خانه ایشان شروع میشد. شهید هاشمینژاد هم همیشه با ایشان مشورت میکردند. آیتالله قمی ابداً اهل دورویی و ریا نبودند و انسان بسیار صادقی بودند. نسبت به بعضی از مسائل انتقاد داشتند و صادقانه انتقادات خود را بیان میکردند و نظرات فقهی خودشان را میگفتند. برخی از این انتقادات خوششان میآمد و برخی نمیآمد.
شما علت اتفاقاتی را که بعداً در مورد ایشان افتاد چه میدانید؟
واگذار کردن کارها به اطرافیانی که آنها را درست انجام نمیدهند و مشکلاتی را به وجود میآورند. آیتالله قمی هم همین کار را کرده بودند. ولی من تا جایی که به یاد دارم شهید هاشمینژاد هرگز با ایشان برخورد تندی نداشتند. البته بارها پیش ایشان رفتند و مسائل را برایشان را توضیح دادند. آیتالله قمی سن زیادی داشتند و نمیتوانستند همیشه به مسجد بروند و از نزدیک با مردم حرف بزنند و از بطن قضایا باخبر شوند و اطلاعاتشان را از چند نفر که در اطرافشان بودند، دریافت میکردند. اینها هم ممکن بود یا عمداً به ایشان اطلاعات غلطی بدهند یا برداشت غلط خودشان را منتقل کنند. طبیعتا آیتالله قمی هم با توجه به حرفهای آنها واکنش نشان میدادند. به نظر من شهید هاشمینژاد اصل قضایا و ماجراها را به ایشان میگفتند و اطلاعات صحیحی را به ایشان میرساندند.
رابطه شما و شهید هاشمینژاد تا زمان شهادت ایشان ادامه پیدا کرد؟
بله، ارتباط من با ایشان فقط به جلسات سخنرانی محدود نمیشد، بلکه گاهی برای شرکت در مجالس خانه ایشان هم میرفتم. ایشان بسیار به من محبت داشتند و با پدر من هم مانوس بودند و خانواده مرا میشناختند. همین طور با عموی من -که واقعا فدایی امام بود- آشنا بودند. ایشان صدای بسیار زیبایی داشت و قرآن را بسیار زیبا تلاوت میکرد. لطف زیادی هم به من داشت. در دوران کودکی مرا با خود به منزل آیت الله حاج شیخ مجتبی قزوینی میبرد و بحثهای جالبی با هم داشتند.
اشاره کردید همراه با شهید هاشمینژاد به بهشهر رفتید. قطعاً در آن سفرها با استاد ایشان آیتالله کوهستانی هم ملاقات کرده بودید. از ایشان برایمان بگویید؟
ایشان شخصیت فوقالعادهای داشتند و بسیار زاهد بودند. تا جایی که یادم هست در خانه ایشان فرش پهن نشده بود و کف اتاق یا از چوب بود یا گلیم پهن کرده بودند! قطعاً چنین استادی روی شخصیت شهید هاشمینژاد تاثیر فراوانی گذاشته بود. به نظر من ایشان بسیاری از کلمات عرفانی و سلوک معنوی را از استادشان گرفته بودند. ایشان دست آیتالله کوهستانی را میبوسیدند و با احترام خاصی جلوی ایشان مینشستند.
از روز شهادت ایشان خاطرهای دارید؟
آن روزها من در خیابان سنایی مغازه داشتم و خانهام در چهارراه شهدا بود. داشتم با ماشین به مغازه میرفتم و میخواستم از چهارراه شهدا به میدان شهدا بروم که دیدم ابتدای خیابان شهید هاشمینژاد شلوغ است. وضع عجیبی بود مردم بسیار ناراحت بودند. ماشین را نگه داشتم و از مردم پرسیدم: چه شده؟ گفتند که آقای هاشمینژاد به شهادت رسیدهاند. من که بسیار به ایشان علاقه داشتم و با ایشان مانوس بودم، وقتی خبر را شنیدم، دیگر نتوانستم روی پا بایستم! توان برگشتن به خانه خودم را نداشتم. ترجیح دادم به خانه پدرم که در آن نزدیکی بود بروم. حال عجیبی داشتم و احساس میکردم قلبم دارد میایستد. وقتی به خانه پدرم رسیدم، دیگر طاقتم را از دست دادم و شروع کردم به زار زدن! مادرم تصور کرده بود که برای همسرم یا یکی از اعضای خانواده اتفاقی افتاده است. آنها تصورش را هم نمیکردند که آقای هاشمینژاد را به شهادت رسیده باشند. بعدها فهمیدم که جوان منافقی با بستن نارنجک به خود، با بغل کردن حاج آقا ایشان را به شهادت میرساند.
حضرت امام برای ایشان از تعبیر «جوانمرد فاضل» استفاده کردند. تحلیل شما از این لقب چیست؟
شهید هاشمینژاد انصافاً به معنای واقعی کلمه جوانمرد بودند. امام یکی از معدود افرادی بودند که این شهید بزرگوار را می شناختند و کشف کردند. ایشان وقتی مسئله دین به میان میآمد، هیچ چیزی برایشان اهمیت نداشت و در تمام مراحل زندگی فقط رضای خدا و اوامر الهی را در نظر داشتند. درباره انقلاب میگفتند که ما فقط براساس تکلیف عمل میکردیم و باورمان نمیشد که انقلاب حتماً پیروز میشود. اما الحمدالله رژیم شاهنشاهی سقوط کرد و انقلاب به پیروزی رسید. خدایش رحمت کند ودرجوار اولیایش جای دهد.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.